پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

ارض شانه ها ، عرض عاشقی

سلام

حال من خوب است. ممنونم که اینهمه لطف دارید. راستش از اینکه نگران شده بودید شرمنده شدم !

شرح قصه های حسینا و من را میدانید، به هر طرف که بروم ، مقصد آغوش اوست و هر که را صدا کنم ، پاسخ صدای اوست. معتقد نیستم بیمارم ، فقط  در دنیای جدیدی بیدارم و برای مدتی آمده ام نشسته ام‌ توی بغل اش و دستایم را حلقه کرده ام دور گردنش. مگر نه اینکه حواسش بوده و هست ؟ پس چرا نگران باشم؟ امن تر از او دارم؟ چه باک از طوفان.قدبلند تر از او دارم؟ چه باک از آینده؟ 


نای زیادی ندارم وگرنه آنقدر نوشتنی و گفتنی هست که تلخی ها را ببرد، ان شاء الله بهتر که شدم مینویسم. 



کد ۱۱۵

بیست روز شد. از تمام اعضای بدنم  نمونه گرفته اند، سل ندارم، ایدز ندارم، روماتیسم ندارم و چند تا بیماری دیگر هم هست که ندارم، فقط چیزی در من است که نمی دانند از کجا آمده و  می دانند که قوی تر از آنتی بیوتیک های معمول است. داروها رگهایم را مانند جوی های نازک بهاری بی طاقت و خشک کرده و رگ گرفتن هر بار مصیبت شده است. روزهای اول دلتنگ زندگی بودم ، الان نمی دانم که هستم و دقیقا چه میخواهم. موجود ورم کرده ی نامرتبی که بوی نا می دهد و بیهوده تلاش می‌کند خوش خلق باشد. از حسینا دورم ، وضو بی معناست، کیسه ای به من آویزان است که تعفن بدنم را با رنگ خون و بوی ادرار یادآوری می کند. خسته ام. ما چشم خوردیم ؟ یک زندگی خیلی ساده در آستانه چهل سالگی من و همسرم مگر چه دارد که چشم خورده باشیم؟ ما که عقدمان در عزا گذشت و عروسی نداشتیم و حتی مزه زندگی را هنوز نچشیده بودیم که ماه عسل مان اینطور غریب افتاده به بخش عفونی و آغشته شده به صدای پیج که هر روز حداقل چند بار می‌گوید کد ۱۱۵ به بخش  داخلی  و ۱۱۵ یعنی یکی دارد جان می‌دهد ، یکی دارد از شر آن دستگاه های ونتیلاتور که صدایشان عین آرشه به روح است خلاص می شود... این شاید همانی باشد که همراه ندارد ، یا آنی که پاهایش عین چوب کبریت نازک است یا همان که صدای نفسش عین اره روی چوب خشک است... 


شبها به بدن مچاله ی آقای جو گندمی نگاه میکنم که بیست روز است روی کاناپه ی کنارم زندگی می‌کند: من با حسینا حساب دفتری دارم ،اما تو چرا قاطی این بازی نفس گیر من و خدایم شدی مرد مهربان من؟


 شبها بی تعارف گریه میکنم چون حوصله شاکر بودن ندارم و می دانم یک جایی لابد دارند کد مرا پیج می‌کنند و من هنوز حسرت خیلی حرف‌ها و خیلی حس ها را دارم که حتی نمی توانم بگویم ...

GPS

ای بی بصر، من می‌روم ؟ او می کشد قلاب را

سلام

چطورید ؟

پاییزتان رنگی شده؟ دلتان به باران های این چند روزه تازه شده؟ ان شاء الله که شاد هستید و خندان...


طبق معمول زندگی من هم باز دستخوش لرزه و پس لرزه های تخیلی شده ، که از زندگی گولوچه ای چه انتظاری جز این می‌توان داشت؟  دو هفته است زمین گیر شده ام و بالای سَرَم لشگر سِرُم و آنتی بیوتیک های وریدی و کیسه خون دارند چرخ چرخ عباسی می‌کنند و برای رگهای  نازک بدنم دندان  تیز کرده اند. سلامت چه نعمت زیبا و بدیعی بود که فراموش کرده بودم... 

حالا بوی باران از پنجره طبقه هفتم فلان بیمارستان و توان بدون کمک راه رفتن و  دو دقیقه حرف زدن بدون وقفه تنفسی ،  معجزه های زندگی خلوتم شده اند و همین ها زیباست چون هفته گذشته آرزویم این بود که بتوانم‌ بدون عق زدن دو جرعه آب بنوشم.


اینها را مینویسم که یادم باشد زندگی بالا دارد و پایین دارد و شاکر بودن هنر بزرگی است و حسینا حتما حواسش به خانواده کوچک ما هست...



پ.ن: سه روز قبل مادر یکی از دوستان خوب وبلاگی ام بهشت را به دنیا ترجیح داد. لطفا برایشان سلام و فاتحه و آرزوی های خوب روانه آسمان کنیم.

مرگ بر استکبار


این روزها سرم یه کم شلوغ پلوغه ولی دلیل نمیشه اینجا نگم که  میتونید از این لینک + توی لاتاری ثبت نام کنید.
امسال البته پاسپورت هم میخواد.
قدم اول برنده شدن هست و ان شاالله تا مصاحبه ویزا هم خدا بزرگه...

بیل داری؟



اگر بخواهم خلاصه بگویم سفرمان اینطور بود که تمام مدت  برادرزاده آقای جوگندمی دنبال من افتاده بود و می پرسید گولو بیل داری؟ بیل ات کجاست؟ بیل ات دوره؟ عمو برات بیل خریده؟

فکر کنم تصور عروس خانمی که بیل می زند، فندک زیر علف های خشک میگیرد، تنهایی توی جاده روستا رانندگی میکند، عقرب و مارمولک و مانتیس و ملخ میگیرد و آشپزی بلد نیست برای ذهن سه ساله اش زیادی ثقیل است.



پ.ن: اضافه بفرمائید با لباس مهمانی بزغاله بغل میکند و گاو سرکش همسایه را ناز میکند و با سگ و گربه های روستا هم سلام علیک دارد.

باقی سفر را باید در پست مفصل تری بنویسم.

عشق ،مثل درخت زالزالک است



چمدان سفر می بندم و به این فکر می کنم که حالا ولایت دیگری هم دارم و ریشه های نسلی که از من باقی خواهد ماند در زمینی خواهد دوید که بهارش بهشت و زمستانش مهربان است... حس بسیار خوبی به سرزمین پدری همسرم دارم.

می دانم که احتمالش بسیار کم است اما پاسپورتم را هم بر می دارم. حسینا را چه دیدی؟ شاید صدایمان کرد. هر چه باشد از خانه ی آقا جان تا کربلا 365 کیلومتر بیشتر نیست و آقای جوگندمی هم همیشه با خواسته هایم مهربان است . فقط  اندازه یک سلام و ساعتی  تنفس در هوایش برایم کافی است.پاسپورت را میگذارم جایی دم دستم، عادت ندارم به حسین و حسینا فکرکنم و مایوس باشم.



توضیح عنوان:
با خنده به پیشوازت می آید و بغلت می کند
با گریه بدرقه ات
عشق
مثل درخت زالزالک است

به پرشالت که گیر کند
ول کنت نیست

هه گ ِ هاتی خه نی ده س ده ملت که ی
خه گی خواسی بچی گیری کلت کی
یه عشقه ماله گم ! ک ِ چو گه ر گوج
هه که فت ئه و پ سه که ت مه ر دیه ولت که ی

چشمان تو مزارع کوباست


این روزها هر بار میخواهم بنویسم ناخوداگاه دستم و دلم به سمت نوشتن از آقای جوگندمی می رود. دست خودم نیست و فکر کنم خاصیت ازدواج همین است که از دنیا جدایت میکند، گرچه من به قول لاله خوب دوام آورده ام...

اتاق بنفش سه دیوار یاسی دارد و یک دیوار بنفش و دو پنجره رو به آفتاب. و من یادم نمیرود که اگر امروز ما خانه ای داریم و سرپناهی  و آرامشی، بخاطر لطف حسینا و دوست خوبش است که هولم داد و دستم را گرفت.بعضی دوست ها فقط دوست نیستند گاهی تمام سرمایه آدم هستند.

رفتیم سفر به ولایت لاله. با یک بچه ی شش ساله پرحرف و یک دوازده ساله ی ورجه و یک نه ماهه ی شیرین ، سفرمان با همیشه فرق داشت و در همین فرق داشتن هاست که آدم نگاه رفیق هفت ساله اش میکند و میفهمد که دستاورد این هفت سال همچون شراب ناب است. لاله تو دستاورد منی.

پر از نوشتن بودم. ولی یکهو خاموش شدم.

توضیح عنوان: که به تناوب در آنها تنباکو، قهوه و نیشکر می کارند...

ابابیل




بعد از دو ماه درد کشیدن و تهوع و خوردن انواع داروهای طاق و جفت شیمیایی و گیاهی و در نهایت  جراحی سنگ شکن، آخرش معلوم شد که هنوز توی هر کلیه یک سنگ خوشگل 13 و 12 میلی متری جاخوش کرده. از درد خسته ام و  غیر از این خوبم و شاکر.


شکم نازی جون امروز زیاد کار کرده



یکی از همکارانم عاشق تکنولوژی است. یک ربع مانده به اینکه به خانه برسد قهوه جوشش را روشن میکند، دمای خانه را از شرکت کنترل میکند، غذای سگش در ساعت های مشخصی توی ظرف ریخته میشود، ظرفها در ساعتی که پیک مصرف برق نیست شسته میشوند. حالا این همکار چند صباحی است که  ازدواج کرده و ما شاهد این تماسهای تلفنی هستیم: نازی در خونه بازه، نازی اتاق خواب چرا انقده سرده؟ نازی جلوی تلویزیون خوابت برده بود؟ نازی چقدر با تلفن حرف میزنی؟ نازی کی بود در زد؟ نازی چرا انقده راه میری امروز؟

هنوز نازی را ندیده ام ولی فکر میکنم شبیه مرغ بسیار خوش رنگ و لعابی باشد که در قفسی طلایی اسیر شده...

تمام نورهایی که نمی بینیم




همه ی سالها، همه عرفه ها، همه  روزه ها  و  نمازها، همه اش مال خودت. امروز و اینجا من فقط بغلت را میخوام که دست بکشی به موهای در هم گوریده ام و بگویی هیسسسسسس آرام باش گولو. و من آرام شوم که همه را می دانی و بیشتر را هم می دانی و می دانی که می ترسم از نمازهای صبح که قضا میشوند و دغدغه هایی که غذا میشوند...

اتاق سبز


اتاق سبز یک پنجره بزرگ رو به غرب دارد که توی دیوار سبز پررنگ جا خوش کرده. بقیه دیوارها سبز کمرنگ هستند، درست رنگ تپه ها وقتی به نوازش بهار تن سپرده اند. کف اتاق سبز را  موکت نرم  و پرز بلند پوشانده و درست وسطش یک صندلی راک منتظر من است. بجز دیواری که کمد سفید رنگ وسایل آقای جوگندمی را جا داده ، باقی دیوار ها خیلی منظم قفسه بندی شده و قرار است هزار کتاب خوب که سالها خاک خورده اند را مهمان شوند... پرده ی اتاق از کتان قرمز یا سبز پررنگ است. هنوز نتوانسته ام در این باره تصمیم بگیرم اما مطمئنم اتاق سبز مکان مطلوب من در خانه مان خواهد بود. خانه ای که به احترام قهرمان کودکی هایم نامش را ویله کولا گذاشته ایم...

گهی با دزد افتد کار و گاهی با عسس ما را


خبر رسید که از خدا بیخبری رفته توی توییتر و به اسم پرنده گولو لانه ساخته و به اسم من مینویسد و کپی میکند و لابد لذت میبرد و وقاحت را تا حدی پیش برده که از آقای جوگندمی هم نقل میکند.  جناب دزد نامحترم این دفعه که آمدی اینجا ببینی چه نوشته ام  تا لاشخور وار به منقار بگیری ، لحظه ای هم به این فکر کن که چه کردی که اینهمه بدبخت شده ای و برای گرفتن نوازش اجتماعی باید کلمات دیگری را بدزدی؟ از من شنیده بگیر که آنچه متن را موزون و کلام را دلنشین میکند اصالت احساس پشت هر لغت است : چیزی که تو از آن بسیار محرومی...




پ.ن: این متن را نوشتم که اعلام کنم پرنده گولو بسان ساندویچی اژدر زاپاتا هیچ شعبه ای در اینستاگرام و توییتر و لینکدین و امثالهم نداشته و ندارد