سلام
حال من خوب است. ممنونم که اینهمه لطف دارید. راستش از اینکه نگران شده بودید شرمنده شدم !
شرح قصه های حسینا و من را میدانید، به هر طرف که بروم ، مقصد آغوش اوست و هر که را صدا کنم ، پاسخ صدای اوست. معتقد نیستم بیمارم ، فقط در دنیای جدیدی بیدارم و برای مدتی آمده ام نشسته ام توی بغل اش و دستایم را حلقه کرده ام دور گردنش. مگر نه اینکه حواسش بوده و هست ؟ پس چرا نگران باشم؟ امن تر از او دارم؟ چه باک از طوفان.قدبلند تر از او دارم؟ چه باک از آینده؟
نای زیادی ندارم وگرنه آنقدر نوشتنی و گفتنی هست که تلخی ها را ببرد، ان شاء الله بهتر که شدم مینویسم.
بیست روز شد. از تمام اعضای بدنم نمونه گرفته اند، سل ندارم، ایدز ندارم، روماتیسم ندارم و چند تا بیماری دیگر هم هست که ندارم، فقط چیزی در من است که نمی دانند از کجا آمده و می دانند که قوی تر از آنتی بیوتیک های معمول است. داروها رگهایم را مانند جوی های نازک بهاری بی طاقت و خشک کرده و رگ گرفتن هر بار مصیبت شده است. روزهای اول دلتنگ زندگی بودم ، الان نمی دانم که هستم و دقیقا چه میخواهم. موجود ورم کرده ی نامرتبی که بوی نا می دهد و بیهوده تلاش میکند خوش خلق باشد. از حسینا دورم ، وضو بی معناست، کیسه ای به من آویزان است که تعفن بدنم را با رنگ خون و بوی ادرار یادآوری می کند. خسته ام. ما چشم خوردیم ؟ یک زندگی خیلی ساده در آستانه چهل سالگی من و همسرم مگر چه دارد که چشم خورده باشیم؟ ما که عقدمان در عزا گذشت و عروسی نداشتیم و حتی مزه زندگی را هنوز نچشیده بودیم که ماه عسل مان اینطور غریب افتاده به بخش عفونی و آغشته شده به صدای پیج که هر روز حداقل چند بار میگوید کد ۱۱۵ به بخش داخلی و ۱۱۵ یعنی یکی دارد جان میدهد ، یکی دارد از شر آن دستگاه های ونتیلاتور که صدایشان عین آرشه به روح است خلاص می شود... این شاید همانی باشد که همراه ندارد ، یا آنی که پاهایش عین چوب کبریت نازک است یا همان که صدای نفسش عین اره روی چوب خشک است...
شبها به بدن مچاله ی آقای جو گندمی نگاه میکنم که بیست روز است روی کاناپه ی کنارم زندگی میکند: من با حسینا حساب دفتری دارم ،اما تو چرا قاطی این بازی نفس گیر من و خدایم شدی مرد مهربان من؟
شبها بی تعارف گریه میکنم چون حوصله شاکر بودن ندارم و می دانم یک جایی لابد دارند کد مرا پیج میکنند و من هنوز حسرت خیلی حرفها و خیلی حس ها را دارم که حتی نمی توانم بگویم ...
سلام
چطورید ؟
پاییزتان رنگی شده؟ دلتان به باران های این چند روزه تازه شده؟ ان شاء الله که شاد هستید و خندان...
طبق معمول زندگی من هم باز دستخوش لرزه و پس لرزه های تخیلی شده ، که از زندگی گولوچه ای چه انتظاری جز این میتوان داشت؟ دو هفته است زمین گیر شده ام و بالای سَرَم لشگر سِرُم و آنتی بیوتیک های وریدی و کیسه خون دارند چرخ چرخ عباسی میکنند و برای رگهای نازک بدنم دندان تیز کرده اند. سلامت چه نعمت زیبا و بدیعی بود که فراموش کرده بودم...
حالا بوی باران از پنجره طبقه هفتم فلان بیمارستان و توان بدون کمک راه رفتن و دو دقیقه حرف زدن بدون وقفه تنفسی ، معجزه های زندگی خلوتم شده اند و همین ها زیباست چون هفته گذشته آرزویم این بود که بتوانم بدون عق زدن دو جرعه آب بنوشم.
اینها را مینویسم که یادم باشد زندگی بالا دارد و پایین دارد و شاکر بودن هنر بزرگی است و حسینا حتما حواسش به خانواده کوچک ما هست...
پ.ن: سه روز قبل مادر یکی از دوستان خوب وبلاگی ام بهشت را به دنیا ترجیح داد. لطفا برایشان سلام و فاتحه و آرزوی های خوب روانه آسمان کنیم.
اگر بخواهم خلاصه بگویم سفرمان اینطور بود که تمام مدت برادرزاده آقای جوگندمی دنبال من افتاده بود و می پرسید گولو بیل داری؟ بیل ات کجاست؟ بیل ات دوره؟ عمو برات بیل خریده؟
فکر کنم تصور عروس خانمی که بیل می زند، فندک زیر علف های خشک میگیرد، تنهایی توی جاده روستا رانندگی میکند، عقرب و مارمولک و مانتیس و ملخ میگیرد و آشپزی بلد نیست برای ذهن سه ساله اش زیادی ثقیل است.
پ.ن: اضافه بفرمائید با لباس مهمانی بزغاله بغل میکند و گاو سرکش همسایه را ناز میکند و با سگ و گربه های روستا هم سلام علیک دارد.
باقی سفر را باید در پست مفصل تری بنویسم.
هه گ ِ هاتی خه نی ده س ده ملت که ی
خه گی خواسی بچی گیری کلت کی
یه عشقه ماله گم ! ک ِ چو گه ر گوج
هه که فت ئه و پ سه که ت مه ر دیه ولت که ی