آدم گاهی از روند مسائل خسته می شود. از بوی بیمارستان، از درد مداوم ، از زردآب بالا آوردن، از انتظار برای خانه ای که انگار قرار است کارهای نصب کابینتش صد سال طول بکشد، از زندگی مشترکی که هی شروع نمی شود، آدم گاهی حتی از چیزهای خوب هم خسته می شود...
شاید هم همه این حس ها ناشی از داروهای زیادی است که بعد از عمل سنگ شکن مصرف میکنم و باعث راش پوستی و خراش روحی شده اند...
این روزها باید هی برای خودم بخوانم که :نتوان دل شاد را به غم فرسودن ... وقت خوش خود بسنگ کلیه سودن
تصور کن دوستی داری و تمام روزهای سال نوشته هایش را خوانده ای و کیف کرده ای و جوجه و باریک و مورچه را مثل حنای خودت دوست داری و حالا قلب این دوست نادیده از غم از دست دادن خواهر غمگین است...
کلمه ها و جمله ها و متن ها به چه دردی میخورند وقتی نتوانی پرژین ات را بغل کنی و آرزو کنی غم خودش و خانواده اش قابل تحمل تر شود...
پرژین جان ، هه ناس جان، بیا بغلم...