پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

عدالت در جامعه اسلامی


یک ماه در بیمارستان مورد تائید تامین اجتماعی بستری بوده ام. با مدارک کامل و تایید شده توسط پزشک معتمد به شعبه تامین اجتماعی رفته ام و انتظار داشته ام با بیشتر از دوازده سال سابقه پرداخت بیمه، بتوانم از حقوق بدیهی خودم استفاده کنم. تا امروز سه بار به بهانه های متخلف از قبیل دلیل افزایش پایه حقوق در انتهای سال 96 ، ناخوانا بودن دستخط پزشک، ارائه آخرین مدرک تحصیلی و غیره به شعبه احضار شده ام و امروز وقتی سند قطعی پرداخت بیمه را به دستم داده اند، دیدم دو سوم حقوقم را برایم حساب کرده اند. وقتی از دلیلش پرسیدم جواب شنیدم که طبق بخش نامه در غرامت بیماری تمام خانمها مجرد حساب میشوند و حقوقشان دو سوم پرداخت میشود ولی آقایان  اگر متاهل باشند سه چهارم حقوق را دریافت خواهند کرد. این در حالی است که هیچوقت در پرداخت های مالیات و سهم بیمه، جنسیت من مهم نبوده و دقیقا به میزان آقایان از حقوقم کسر می شده است.

پ.ن: از من پرسید دیگر به خارج رفتن فکر نمیکنی؟ گفتم نمیدانم، دلم نمیخواهد اینبار احساس حماقت کنم. دو ساعت بعد در شعبه بیمه من مانده بودم و احساس خیلی خیلی بدتری که در مودبانه ترین حالت هم نمیشود نام حماقت برآن گذاشت.

کیسه های شن





رسیده ام به فصل مرتب کردن عکس ها و مدارک. سفرها، دوست ها، مهمانی ها، پی دی اف ها و جزوه ها و چقدر عجیب است وقتی میبینم عکسهایی که برایم از جان عزیزتر بودند را به راحتی پاک میکنم. چقدر عجیب است که اسم بعضی آدمهای توی عکسها را از یاد برده ام گرچه توی عکس بسایر صمیمی به نظر میرسیم. میانسالی عجیب است و خاطره ها اگر خوبند در ذهنم ماندگارند و اگر خوب نیستند هم که تکلیفشان معلوم است...
جزوه های تافل و ایلتس و جی مت و جی آر ای هم سرنوشت مشابهی دارند. خدا را هزار مرتبه شکر حالا اینترنت هست و انگلیسی من هم بهتر از قبل شده و اعتماد به نفسم هم. خداحافظ بارونز و لانگ من و الباقی کاغذ های ریز و درشت...
در مورد باقی چیزها هنوز خسیس هستم. فلان زنگوله ای که از گردن گوساله محبوبم باز کردم و یادگاری فلان سفر و فلان لباس و آه خداجان قرار نبود انقدر پابند این چیزها شوم که یادم برود آدمی مرغ باغ ملکوت است نه آخرین دودوی بازمانده!
خلاصه که این روزها  کیسه های شن را به کندی از زندگی ام باز میکنم...

یه چند تا گولوی High copy


کاشکی چهار تا بودم. یکی اش مرتب میومد سرکار و مرخصی و تاخیر و تعجیل نداشت. اینجوری آخر سال بهش نمیگفتند از عیدی و سنوات بعلت کسری کار خبری نیست.
یکی اش می موند توی خونه و اون همه درهم برهم بی پایان رو مرتب میکرد. آشپزخونه رو مثل گل تمیز میکرد و تمام خرت و پرت ها رو لیبل میزد و کتابها رو گردگیری میکرد و زمین رو تی می کشید و از روی کتاب مستطاب آشپزی یه غذای خوشمزه میپخت.
سومی به تمام میسدکالهای چند ماه گذشته جواب میداد . کامنت های اینجا رو تایید میکرد. به تلگرام و اینستا می رسید. جواب احوالپرسی های دوستان رو میداد و مهم تر از همه با آدمها معاشرت میکرد. میرفت خونه لاله ، بدون دغدغه وقت یه دنیا حرف میزد. هدیه روز مادر مامان رو به موقع میخرید. برای خواهر همسرم که اولین ساله مامان شده  گل میخرید .میرفت پیش مادر همسرم یه بعد از ظهر آروم  دو نفری میگذروندن...


چهارمی اما هیچ کدوم از اینا نبود. می رفت مشهد؟ می رفت شیراز؟ می موند توی کنج اتاق یه کم مطالعه میکرد یا پیاده شهر رو  گز میکرد؟ نمیدونم. چهارمی رو نمی دونم ولی میفهمم بیشتر از همیشه بهش نیاز دارم...

36 سال 10 ماه 20 روز


آخرین جلد را توی قفسه جا دادم و چند قدم عقب رفتم: یک دیوار  ماهی سیاه کوچولو  چاپ اول .هری پاتر چاپ انگلستان. دو قرن سکوت. ترانه های کریس د برگ. بی بال پریدن. شدن میشل اوباما. دفتر خاطرات آنه فرانک. کتابهای کریستین بوبن. تئوری انتخاب. صحیفه سجادیه سورمه ای رنگم. پروتکل های دانشوران صهیون.دیکشنری ترکی استانبولی همه و همه منظم توی قفسه بودند. تمام پول تو جیبی هایی که توی زیرپله های انقلاب خرج کرده بودم. تمام حقوق های اول ماه که شهرکتاب یوسف آباد را آباد کرده بود. تمام گولو آنجا بود...
دیشب بالاخره اتاق کتابخانه از توی آرزوهایم بیرون آمد و چشم هایم را روشن کرد.  و همان وقت .درست همان وقت فهمیدم همه کتابهایم تمام این سالها توی دلم بوده اند و هرکجا که رفته ام، هر حرفی که زده ام، هر فکری که کرده ام از توی همین ها بوده ...
دیشب در 36 سال و 10 ماه و 20 روزگی دوباره بالغ شدم و خدا را شکر کردم که دستم را گرفته و توی دست کسانی گذاشته که جلوی لیست آرزوهایم تیک سبز میزنند. سبز ، رنگ اتاق کتابخانه و رنگ فصلی که در پیش است...


پیش نوشت:  پرسیدی تو اگه میخواستی بری کانادا و چهارتا کتابت میشد ببری چی میبردی؟ جدای اینکه هیچ جوابی ندارم باید بگویم ای به قربان آن لهجه ی سکرآور شیرازی ات...