پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

ای بت چین

امروز روز اول از سال پنجم است. چهار سال از روزی که ازدواج کردیم گذشت.دلم میخواهد به زندگی و به زمان تافت بزنم. صبر کن ساعت. من هنوز امیرم را دل سیر ندیده ام. فکر میکنم خوشبختی چیزی در همین مایه ها باشد: میل به تغییر ندادن هیچ چیز و قبول خوشی و سختی و نگرانی و شیرینی زندگی ، همانجور که هست.

وقتی دلم برای تمام پیرزن هایی که بهم سوک میزدن تنگ شده

یه روزش گذشته بود و الان ظهر روز دوم بود. داشتم وضو میگرفتم لابد. ته ذهنم هم بزنامه ریزی میکردم امشب برم بالاپشت بام که نماز امام جواد(ع) بخونم. نور سبز  می افتاد روی خودم و چادرم و سجاده ام... ته نماز میگفتم من خونه میخوام! خونه! خونه! خونه!

بعد می خزیدم سمت اون قسمت پشت بوم که مناره توش بود. ورودی اش جایی بود که باید یه دور خطرناک میزدم و پام رو گیر میدادم لبه ورودی. اگه می افتادم باید لواشکم رو جمع میکردن از کف خیابون. بعد حدود پنجاه تا پله فلزی نرده ای. پایین رو نگاه نکن.  رسیدم. هوای سرد و نور سبز و کافی بود دستم رو دراز کنم تا پای خدا رو بگیرم! به همین نزدیکی. تند تند قرآن میخوندم. صلوات میفرستادم. بعد دعای فرج به طمع اینکه دعاهایی که قراره ردیف کنم به خاطر دعای فرج مستجاب بشن. بعد حنا. بعد همه چی ردیف میشد. مرده. زنده. دوست .دشمن. پول . سلامتی. ازدواج خوب. صلح. عاقبت بخیر. یهو میدیدم برای همسایه های دوران کودکی هم دارم دعا میکنم... ساعت رو نگاه میکردم. فقط یه ربع گذشته بود. توی آسمونها وقت خیلی برکت داره....




دلم برای اعتکاف تنگ شده. بازم میشه برم مسجد حضرت زینب؟ دیگه حتی نمیتونم روزه بگیرم...

اون نماز رو هنوزم میخونم. هنوزم خونه میخوام. هنوزم...



پ.ن:یه سالی بغل دستی ام یه خانم پیر تمام عیار بود. خوابیده بودم. از اون چرت های شیرین بعد از ظهرهای روزه داری... توی کلیه ام به نرمی زد که دارن نماز قضا میخونن پاشو بخون. توی خواب و بیداری گفتم من نماز قضا ندارم! خدا شاد نگهش داره تا آخر اعتکاف باهام با احترام خاصی برخورد میکرد...


در رمضان نیز چشم‌های تو مست است


سلام
ماه رمضان امروز از راه رسید. ماه مهمی است. کرونا باشد یا نباشد. دل مردم از دولت خون باشد یا نباشد. هوا گرم باشد یا نباشد. رمضان ماه مهمی است. یادم می آید سالهای نه چندان دور سفت و سخت تر نماز میخواندم، روزه میگرفتم، اعمال مستحب و واجب را خوب تر انجام میدادم. اما امسال و این روزها نرم تر هستم. سر حوصله تر نماز میخوانم. از شما چه پنهان نماز قضا هم دارم، گاهی شبها قبل خواندن قرآن خوابم میبرد. ولی حال و هوایم منطقی تر است. توی کارهایم الحمدلله بیشتر است و گرچه کمتر با حسینا رک حرف میزنم اما بیشتر نگاهش را حس میکنم. حالا رمضان آمده و اولین بار است مامان بیدارم نمیکند. سحری را خودم آماده میکنم و افطار را تنها میخورم. اما اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم خیلی کیف دارد. مفاتیح خواندن در ویله کولا، نماز خواندن در اتاق سبز، و شنیدن صدای اذان از مسجدی در دوردست خیلی خیلی کیف دارد. خدا را هزار مرتبه شکر که امسال هم زنده ماندم و پایم را توی این ماه گذاشتم. همین زیبا نیست؟


عکس نوشت: آماریلیسی که بابا برایمان کاشته گل داده است.

آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست

برنامه این بود که بروم در مسجد حضرت صبر علیهاالسلام که نام دیگرش زینب است سه روز از دنیا دور باشم. در بالاپشت بام مسجد نماز امام جواد علیه السلام بخوانم و یکی از خانه هایی که با نور سبز گلدسته ها روشن شده اند را آرزو کنم. بعد دزدانه بخزم توی راهروی تنگ و ترش منتهی به گلدسته و سر گلدسته که رسیدم و هراس ارتفاع که از سرم افتاد و مطمئن شدم که کسی مرا نددیه و دستگیر نخواهم شد، نفس عمیقی بکشم و همه دوستانم و عزیزانم و آرزوهایم را یاد کنم. ولی به قول نویسنده ی فرنگی Little did I know  که تقریبا همه معتکف خانه خواهیم شد و درد سیاتیک پاهایم را عاجز خواهد کرد و از روزه ماه رجب تا به امروز محروم خواهم ماند و شیرین تر از همه اینکه در شب تولد امام جواد علیه السلام به خانه خودمان کوچ خواهیم کرد و حالا ویله کولا واقعاً خانه ی ماست...


خدایا شکرت

که بهترین برنامه ریزی بهم بزن کل کائنات هستی

ما را با قلم هفت رنگ مهربانت بازنویسی کن

و از بغل خودت دورمان نکن



پ.ن: چقدر شیرین است که بگویی بفرمائید منزل ما در خدمت باشیم و این تعارف نباشد.

36 سال 10 ماه 20 روز


آخرین جلد را توی قفسه جا دادم و چند قدم عقب رفتم: یک دیوار  ماهی سیاه کوچولو  چاپ اول .هری پاتر چاپ انگلستان. دو قرن سکوت. ترانه های کریس د برگ. بی بال پریدن. شدن میشل اوباما. دفتر خاطرات آنه فرانک. کتابهای کریستین بوبن. تئوری انتخاب. صحیفه سجادیه سورمه ای رنگم. پروتکل های دانشوران صهیون.دیکشنری ترکی استانبولی همه و همه منظم توی قفسه بودند. تمام پول تو جیبی هایی که توی زیرپله های انقلاب خرج کرده بودم. تمام حقوق های اول ماه که شهرکتاب یوسف آباد را آباد کرده بود. تمام گولو آنجا بود...
دیشب بالاخره اتاق کتابخانه از توی آرزوهایم بیرون آمد و چشم هایم را روشن کرد.  و همان وقت .درست همان وقت فهمیدم همه کتابهایم تمام این سالها توی دلم بوده اند و هرکجا که رفته ام، هر حرفی که زده ام، هر فکری که کرده ام از توی همین ها بوده ...
دیشب در 36 سال و 10 ماه و 20 روزگی دوباره بالغ شدم و خدا را شکر کردم که دستم را گرفته و توی دست کسانی گذاشته که جلوی لیست آرزوهایم تیک سبز میزنند. سبز ، رنگ اتاق کتابخانه و رنگ فصلی که در پیش است...


پیش نوشت:  پرسیدی تو اگه میخواستی بری کانادا و چهارتا کتابت میشد ببری چی میبردی؟ جدای اینکه هیچ جوابی ندارم باید بگویم ای به قربان آن لهجه ی سکرآور شیرازی ات...

اتاق سبز


اتاق سبز یک پنجره بزرگ رو به غرب دارد که توی دیوار سبز پررنگ جا خوش کرده. بقیه دیوارها سبز کمرنگ هستند، درست رنگ تپه ها وقتی به نوازش بهار تن سپرده اند. کف اتاق سبز را  موکت نرم  و پرز بلند پوشانده و درست وسطش یک صندلی راک منتظر من است. بجز دیواری که کمد سفید رنگ وسایل آقای جوگندمی را جا داده ، باقی دیوار ها خیلی منظم قفسه بندی شده و قرار است هزار کتاب خوب که سالها خاک خورده اند را مهمان شوند... پرده ی اتاق از کتان قرمز یا سبز پررنگ است. هنوز نتوانسته ام در این باره تصمیم بگیرم اما مطمئنم اتاق سبز مکان مطلوب من در خانه مان خواهد بود. خانه ای که به احترام قهرمان کودکی هایم نامش را ویله کولا گذاشته ایم...