پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

هیولا در پاریس



.

میگم دیدی لاله؟ نرفتیم فرانسه. نوتردام هم سوخت.  دوتایی ندیدیمش و سوخت.

میگه البته ما دایناسورها رو هم ندیدیم...


.


.


تا مهیا نشوی حال تو نیکو نشود... تا پریشان نشوی کار به سامان نشود


به قدمت و عظمت کلیسای نوتردام هم که باشیم، گاهی آتشی لازم است تا از نو بنا شویم و تغییری رخ دهد.


دلگرم به موهای جوگندمی اش


در آستانه ی اردی بهشت؛ گل نوبر فصل زایش،  به سختی مادری احساساتم را می کنم. احساسات گنگ و ملس که نه طعمشان معلوم است و نه تبارشان، همه شیرین از ویار عشق و همه تلخ از تهوع و ترس... بارداری نافرجامی که تقویم و طبیعت راهی جز سقط برایش به ارمغان ندارد. انگار کن  مادری آبستن هستم که بر گور نوزاد خود مویه میکند و همزمان برای جوانه ی نورس زندگی اش لالائی میخواند.




یک شروع پاستورال- بورلسک



مارکس در لابه لای نوشته هایش اشاره کرده که تاریخ دوبار تکرار میشود: یکبار تراژدی و باردیگر کمدی، اما تجربه به من نشان داده که خداوند لابد به علت ضیق وقت ترجیح میدهد هر دو ورژن تراژدی و کمدی را همزمان بر سرم نازل کند. از قضا اینبار قبل از اینکه دهانم به گفتن واژه ی همسرم عادت کند دارم برای همه توضیح میدهم که پدر همسرم به رحمت خدا رفته اند .




پ.ن: دوست دارم بجای تبریک ازدواج، برای پدرجون فاتحه بفرستید و آرزوی بهشت کنید. غم از دست دادن ایشان برایم بسیار بسیار سخت است.