در آستانه ی اردی بهشت؛ گل نوبر فصل زایش، به سختی مادری احساساتم را می کنم. احساسات گنگ و ملس که نه طعمشان معلوم است و نه تبارشان، همه شیرین از ویار عشق و همه تلخ از تهوع و ترس... بارداری نافرجامی که تقویم و طبیعت راهی جز سقط برایش به ارمغان ندارد. انگار کن مادری آبستن هستم که بر گور نوزاد خود مویه میکند و همزمان برای جوانه ی نورس زندگی اش لالائی میخواند.