پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

همه شاخه‌ها شکفته، ملکان قدح گرفته


سی و پنج سالگی عزیزم.
سلام.
با اینکه چند روزی است که جایت را به سی و شش داده ای اما هنوز توئی که بر جانم نشسته ای... روزی که در آغوشم کشیدی زنی بودم  مانده با یک دست لباس نه چندان گرم در شهری با دمای -25 درجه و عجیب دلم به تو گرم بود... به نرمی آمدی و چقدر کیف کردم  وقتی دیدم چقدر بالنده شده ای و یادم نرفت که میان بازوهای حسینا قد کشیده ای... بهارت را به سفر گذراندی و تابستانت را به ثمر و پاییز امسال عجیب عاشق  بود و زمستان غایب و حالا باز بهار...
سی و شش عزیزم. دوستت دارم.
به اندازه ی نوری که از پنجره ای خانه ی امید می تابید و ناامیدانه آرزویش کردم و حسینا شنید و عشق شنید دوستت دارم.
به اندازه ی جنگل غرق در سبز و مزرعه های زرد کلزا، به اندازه ی شقیقه های جو گندمی عشق دوستت دارم.
تو آمدی تا من بدانم پریایی در من هست که سالها منتظر بوده تا به نام صدایش کنند. آمدی تا جرات کنم در سرزمین هایی قدم بردارم که ماورای تخیلم هستند و حس هایی را تجربه کنم که از وجوشان بی خبر بودم ...
سی و پنج جان، تو شیرین و شکر من بودی و هستی، و من  همان گولویی هستم که کنار گور ناظم حکمت اولین بار تو را فهمید وقتی تنها ملاقات کننده ی گور از او پرسید چند ساله ای و پاسخ شنید که : اتوزآلتی/ سی و شش...

امیر عشق رسید و شرابخانه گشود


گل های نرگس باغچه شکفته اند و هر روز صبح نرگس های زرد و درشت و خوشحال تازه به رویم سلام میکنند. نور خورشید مهربان تر میتابد و اسفند، این ماه عزیز، ماه اول بهار قلبم را پر از شادی کرده است.
دلم می خواهد همه را، حتی گربه های شکاک کوچه را در بغل بگیرم و ببوسم. جهان دارد بیدار میشود و غصه ها ارزشی ندارند. و از همه زیباتر. ماه رجب دارد میاید. همین پنج شنبه هزاران آرزو را به آسمان میفرستند و اجابت خواهد بارید.
و عید که همیشه دلگیر بود ، امسال بوی اعتکاف و عشق میدهد...

تمام این ها زیبا  نیست؟