پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

قولو سایز 36

پسرک که حالا باید صدایش کرد جوانک دستش را انداخت دور گردنم و از مامانش پرسید :مامان من بزرگ شدم گولو هم کوچیک شده؟

چطور میشود این موجود دراز بامزه را گاز نگرفت آخر؟ از من که مدتهاست ولی کم کم دارد از مامان قدبلندش هم جلو میزند و هنوز در چشم من پسرک نیم وجبی است که صدایم میکرد قولو و همیشه پر از سوالهای منحصر به فرد بود. حالا استایل لباس و حرف زدن دارد. موبایل دارد. مدل درس خواندن و تفریح دارد. خدای من فکر کنم چشم به هم بزنیم باید منتظر جواب ادمیشن و اپلای هایش باشیم. و چقدر بزرگ شدن بچه ها غریب و شیرین است. 


پ.ن: یک زمانی لباسهایی که برای پسرک کوچک شده بود میرسید به حنا، حالا می رسد به من و خیلی کیف دارد.

از نوادگان اون فیزیکدان محکوم که گفت طناب گیوتین گره خورده

ایستاده بودم روبروی بازپرس. عین دفعه قبل. مدارک را ارائه داده بودم و منتظر بودم دستگیرم کنند. نگاهی به لایحه و مدارک شماره گذاری شده کرد و گفت خب باشه برو. پرسیدم برم؟ لازم نیست کسی سند بذاره ؟ وثیقه لازم ندارم؟ بازپرس یک نگاه خیلی خیلی بازپرس اندر متهم بهم انداخت و ده دقیقه  پرونده را مجدد بررسی کرد و گفت خانم اتهام شما هنوز محرز نشده. لطفاً برید!


بعله ما اینجوری هستیم.



عنوان مناسب پیدا نکردم

ایستاده بودم روبروی  بازپرس و تلاش میکردم جمله هایم بدون تپق زدن باشد و لکنت نداشته باشم و نترسم. من مجرم نبودم. به من تهمت زده اند و من بیگناهم. نباید این یادم برود. چرا که حقیقت قوی ترین پادزهر دنیاست... نباید یادم برود.


مهر و آبان که بستری بودم مریم آمد تا کمک حال شرکت باشد در منابع انسانی. تلفنی چک میکردیم و کارها را روبراه نگه میداشتیم  تا مرخص شوم و برگردم سرکار. آدم خوبی بود و لابد هنوز هست. همکاری مان آرام و دوستانه بود،آنقدر که یادم برود کارمندم است و یادش برود مدیرش هستم. روزی هم که از آن شرکت رفتم همچنان دوست بودیم و همچنان رابطه خوبمان پا برجا بود. آنقدر خوب که توی این محل کار جدید به فکرش باشم و بدم نیاید که باز همکار شویم ...


 ایستاده بودم روبروی بازپرس  و تلاش میکردم یادم نرود که بی گناه هستم ولی آن اسم و آن امضا از جلوی چشمانم محو نمیشد. مهم ترین مدرک شاکی استشهادیه ای است که مریم نوشته و امضا کرده...


حتی اگر روزی بشود که بپرسم ، باز هم فرقی ندارد که چرا...

العصافیر لاتطلب تأشیرة دخول

 ماه سال نو شد. 2021. نیمه شب همسرم را بوسیدم و آرزو کردم زمانی سال جدید میلادی را درکشور جدید و خانه ی گرم و خوبی تجربه کنیم. همراه بودن با آقای جوگندمی مرزهای تخیلم را گسترده تر و مرا کمی بی پرواتر کرده است. بجز این حس دیگری به 2021 ندارم. 

به سنم اما خیلی حس دارم. به امروز که 37 سال و 9 ماه و 20 روزه ام. به بدنم که کم کم میانسالی را نشان میدهد و به موهایی که لابلایشان تارهای مجعد سفید می رقصند و به ساعت بیولوژیکم که مدام تیک تیک میکند. دیروز خواندم که از سوفیا لورن هشتاد و چند ساله نقل کرده اند که "هنوز حس شانزده سالگی دارم" خیالم راحت شد. قرار نیست با پیش رفتن تقویم چیزی در من بمیرد. گیرم دیگر موسیقی سنتی در گوشم خیلی هم  غیرقابل تحمل و غذای دریایی برایم مصداق تنفر نباشد اما این منی که از کودکی دارمش قرار نیست ترکم کند. و شاید همین که دنیال امنیت های کوچک هستم یعنی میانسالی؟ همین که تخیلم را هر شب چک میکنم و هری پاتر گوش میکنم و کتابهای نوجوانان میخوانم و انگار دنبال یک دستگیره هستم نکند میانسالی باشد؟ اما اگر باشد هم بد نیست! هنوز خوب میخندم و ذوق میکنم و خیالبافی میکنم و مهم تر از همه هنوز امیدوارم. امید این معجون اکلیلی جادویی که کلید بی اعتباری تمام تقویم های جهان است... 

خلاصه که زندگی خوب است. زاویه تابش آفتاب لذت بخش است و هنوز به رغم کرونا میشود در تتمه ی کیسه ذخیره شادی ها چیزکی پیدا کرد و مشغول بود. و حتی گاهی میتوان به ترس های غریب و قریب فائق آمد...

پاسخ نهایی زندگی، جهان و هر چیز دیگر


تو بهترین پاسخ به سوالی هستی که قبل از دیدنت حتی نمی دانستم می توانم داشته باشم.

لاله من خیلی خوشحالمت

تولدت مبارک

مرا پیش از خود دفن کن


وقتی از آقای جوگندمی خداحافظی میکنم و میرم سمت مترو یا وقتی از شرکت میام بیرون و میرم سمت خونه همیشه یه لباس تنمه: یه زره. ضد آب ضد هوا ضد صدا. پوشیدنش راحته. روی آخرین کتاب در حال مطالعه ام کلیک میکنم و تمام، حالا توی یه دنیا دیگه هستم. صداهای آدمها دور میشه و هوا جای خودش رو به گرمای شرجی تایلند، بارون سوزن ریز انگلستان،سرمای استخوان سوز آشوییتش یا دونه های برف استکهلم میده. همش بستگی به این داره که توی کدوم کتاب غرق بشم. گاهی مجبورم به خودم بگم هی گولو به اون آقای مامور قطار اخم نکن اون افسر اس اس نیست. یا اون خانواده که ساک دستشونه مهاجر غیرقانونی نیستند. گولو ما زنده ایم و داخائو الان خالیه.گولو گولو گولو... و خدا میدونه چقدر کیف داره آدم بتونه به این راحتی توی زمان و مکان سفر کنه. برام یه نعمته. نعمتی که این روزها خیلی شکرگزارش هستم.


اینا جهان های  دو ماه اخیرم هستند:

- جنگ چهره زنانه ندارد، سوتلانا الکسویچ

- مردم مشوش، فردریک بکمن

-جز از کل، استیو تولتز (اصلا به نظرم جذاب نیومد)

-ما در برابر شما، فردریک بکمن

- کتابدار آشویتس، آنتونیو ایتوروبه

- در یک جنگل تاریک تاریک، روث ور

- شهر خرس، فردریک بکمن

-من نجود هستم

- سیر عشق ، آلن دوباتن

-زندگی تاب آورانه،برنه بروان

- آخرین دختر، نادیا مراد

- مغازه خودکشی ،ژان تولی

- راهنمای کهکشان برای اتواستاپ زن ها، داگلاس آدامز