پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

چهل سالگی

امروز یک پریای چهل ساله ام. 

دیروز همکارهایم روی چهل کاپ کیک شمع روشن کردند و اولین جشن را گرفتیم. سورپرایزر شدم؟ نه و بله. از محبتشان مثل شکلات آب شدم و این سورپرایز شیرینی بود.

 در چهل سالگی موطنی دارم توی قلب آدمها. حسینایی دارم برای حرف زدن. سقفی بالای سرم. دوستانی و خانواده ای و امیری که الحق نعم الامیر است... از بهمن ماه سعی کردم لیست تولد بنویسم و نشد. یعنی خالی ماند. آدم میتواند برای چهل سالگی آرزو کند که فقر و جنگ نباشد؟ حسینا همچین کادوهای گران تومنی میدهد؟ آرزوهایم میم مالکیت ندارند... دلم میخواهد همه شیرین باشند. همه امنیت داشته باشند. همه سالم و سیر باشند...


نمیدانم برای 39 مینویسم یا برای چهل. فرقی هم ندارند. به بی تفاوتی نرسیده ام فکر میکنم به صلح یا چیزی شبیه آن رسیده ام. چهره های اطرافم را نگاه می کنم. چقدر همه را دوست دارم...

39 سال 11 ماه 10 روز

زندگی ام مانند یک خط صاف است. خطی که اگر از نزدیک به آن نگاه کنیم ارتعاش های کوچکی دارد. نگرانی های کاری ، مالی، زلزله،حنا، امیر...

و دارم چهل ساله میشوم. چهل ساله واقعی. چهار سال به همه میگویم چهل ساله ام. حالا واقعاً و خیلی زود رسیده ام به ان نقطه طلایی. از پیری نمیترسم. حس میکنم مثل یک گربه سان چابک و آماده ام. فهمیده ام آدمی از درون ضعیف و از بیرون قوی به نظر میرسد و علم به این مسئله قدرت است.

با خودم در صلح هستم. با جهان هم. با آدمها هم در همین مسیرم.به اندازه کافی میخندم. به اندازه کافی اشک میریزم. آرزوهایی دارم و هدفهایی. 

همین کافی نیست؟

نیست.

از ترافیک تهران از آشوب انسانها خسته ام. دلم میخواهد مدتی در روستا زندگی کنم. ارتباطات محدود دغدغه های محدود.میل به عزلت دارم. دغدغه های اقتصادی این خواسته ام را اجازه نمیدهد. ریسک پذیری و شجاعت ول کردن آب باریکه کارمندی را ندارم. کارآفرین نیستم.حتی ریسک بچه داشتن را نمیپذیرم. میل ندارم هیچ چیزی تغییر کند. این یعنی میانسالی؟ لابد. ولی دوستش دارم.