پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

اعتماد به نفس

تاریخ رو نه برنده ها می نویسن نه بازنده ها .آدمهای با اعتماد به نفس می نویسن. مامانم تصمیم گرفته از امسال جزو سادات باشه و بهمون عیدی هم داد! آیا کسی جرات داره بگه نام خانوادگی ایشون اشاره صریح و مستقیمی به موسی کلیم الله داره نه امام موسی کاظم؟ خیر . حداقل ما جرات نداریم

صفت شراب دارد

خود خوبی دارم

خدای خوبی دارم

همسر خوبی دارم

خانواده خوبی دارم

پنج شنبه را خانه پدری بودم. خواهرم را مادرم را خواهرزاده ام را حسابی بغل کرده ام.این روزها همسرم را  هزار بار بوسیده ام. فیلم های ناب دیده ام. کتابهای خوب میخوانم. توی محل کار بحمدلله آرامم. و یک چیزی کم است...

یک سال شده که با هم توی یک شرکت کار میکنیم. یک سال است همه فکر میکنند رابطه مان نزدیک تر شده. نزدیکی فیزیکی اما سم است سم است سم است. دل سیر با او سفر نرفته ام . حرفهایم رسوب بسته. نق هایم تلخ و بیات شده. ترسهایم توی سکوت رخنه کرده. من او را کم آورده ام و اینرا وقتی میفهمم که میاید کنارم مینشیند و همه نگفته هایم روی گونه هام شره میکند. 

میگوید بیا دوباره با هم دوست بشیم و چیزی توی قفسه سینه ام جرقه میزند. لاله من خیلی میخواهمت.


ماه را می‌شود از حافظه آب گرفت؟

یک. کامنت کامشین را مصادره کرده ام. بیست بار خواندمش و باز دلم نیامد تایید کنم. تقصیر خودش است. 

دو. آقا رفته کربلا! اگر خودم رفته بودم هم انقده امن و راحت نبودم. میدانم مرا مینشاند پای سجاده اش. توی قنوتش. چه طالع سعدی.

سه. عرفه است. یاد لعیا افتاده ام. لعیا الان پیش خود حسین و حسینا عرفه خوانده. همانجور که میخواست. جمعی خصوصی  و بزمی بی هیاهو.

چهار. نسخه انگلیسی و طبعا بدون سانسور کتاب های آقای هراری را خواندم. یعنی گوش دادم. خب پس دین این بود؟ دیگر با خیال راحت با حسینا مینشینم و نان و ماستمان را میخوریم.والله

پنج.آخر وقت است و آقای جوگندمی رسیده دم درشرکت. پنج یادم رفت...

تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد

همکارم داشت توی سایت ها دنبال کلاه بچه می گشت برای دختربچه اش  نیکی. نخ پنبه ای باشه خوشرنگ باشه شیک باشه. پرت شدم سه سال قبل ال سی وایکیکی بشیکتاش. یه پک دوتایی یکی صورتی یکی نعنایی. سایز 18 تا 24 ماه. گفتم نخر. امروز براش آوردم. ذوق کرد.یه جور شاد همراه با چاشنی غم شدم. نیکی من با نیکی همکارم فرق داره.


بچه نمیخوام. اینو خوب میدونم. ولی توی دنیایی که حتی ته معیار خودمم زندگی بدون بچه یه جوریه خب تصمیم سختیه. بچه ها رو دوست دارم. یه اتاق خونمون کمد و تخت بچه داره. کمدش پره از لباس های نوزادی تا کودکیه . همه دخترانه و تک و توک اسپرت. دارم ریز ریز هدیه میدمشون. بالاخره یه فرقی بین کسی که جرات والد شدن داره و کسی که منه باید باشه. کمد هیچ وقت خالی نمیشه. چون با همون سرعت دوباره لباسهای جدید میخرم.


گلفام دختر همسایه است. یازده ماهه. نرم مثل مارشمالو.توی محوطه که میبینمش می دوم و از باباش میقاپمش. نرموله ی من. میچسبه بهم و کیفور میشم. خانمهای همسایه میگن وای تو که انقده بچه دوست داری یکی بیار. چی بگم؟ میگم چشم و میخندم.


رفته بودیم کنسرت علیرضا قربانی. وسطهاش صداشون منو یاد سریال شب دهم انداخت و متوجه شدم ایشون کدوم خواننده است! بعد بعلت علاقه وافرم به موسیقی سنتی  توی تمام مدت کنسرت نشستم قرآن های روزمره ام رو خوندم و ویدئوهای کنسرت معین دیدم. فکر کنم اولین بار بود کسی توی کاخ سعدآباد یاسین میخوند


پنج شنبه رفتم خونه دوست و هم اتاق دانشگاه لیسانس. اون یکی هم اتاقی هم از زاهدان اومده بود. از دهنش پرید که قراره بچه های ترم یک باهم برن شیراز برای دیدن لیلی که از کانادا اومده. نمیدونم چرا قلبم یه جوری شد. برنامه رفتن به شیراز رو کنسل کردم. من همیشه در سایه بودم. به درک . اصلا میرم مشهددیدن کسی که مهاجرت نکرده.


با مستفا حرف میزدم. رابطه مون چند سالی بود کمرنگ شده بود. گفت سه سال اول که ویزام جی تو بود اجازه کار نداشتم و موندم توی خونه و بچه رونگه داشتم.چهارماه شده گرین کارت گرفتم و الان دارم پست دکترا و توی هاروارد میخونم. چرا صفر تا صد دوستای من انقده سریعه؟ بخدا از بچه داری و خانه داری تا پست دکتری هاروارد فاصله کمی نیست. من هم گفتم امتحان جامع رو قبول شدم و دکتری رو ول کردم. زیبا نیست؟


حنا برای تولد چهل سالگی ام پیغام داده بود خاله مبعوث شدنت مبارک. فکر کنم واقعا دارم به سطح جدیدی از زندگی میرسم. سطحی که هنوز اسم نداره.