پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

بیا بریم به مزار ...

هی میخوام بنویسم هی کلمه ام نمیاد...

 امسال کربلا غرب ایران نیست، شرقه. کربلا مزارشریفه، هراته، کابله. 

پس فردا عاشورا نیست، هر روز عاشوراست...

ما که لقمه حروم نخوردیم چطور کل یوم و کل ارض یادمون رفته، چطور از شرم نمی میریم...

یازده سالگی جادویی

کاشکی هگرید بودم نه خاله ات، در اتاقت رو میزدم میگفتم حنا یازده ساله شدی بیا ببرمت هاگوارتز.

کاشکی پری جادویی بودم نه پریای بی جادو، بهت دو تا بال قشنگ میدادم که بتونی پرواز کنی، آرزویی که از دو سالگی داری.

کاشکی آب دریاچه جادو بودم میرفتم توی پانکراس کوچولوت و برای همه عمر خیالت رو از انسولین راحت میکردم.

اصلا کاشکی خیلی خیلی خیلی پولدار بودم. برات پمپ میخریدم و میبردمت کشوری که دیابت و انسولین و هیچی توش دغدغه نباشه.

ولی امروز فقط خاله ات هستم. خاله ای که با تولدت بهش لذت زندگی، لذت خاله بودن ، لذت دیدن رشد یه خلقت بی نظیر و حتی لذت مامان بودن دادی.

حنا حنا حناچه، حنا دخمل بلاچه ...به زودی قدت از من بلند تر میشه، شاید کمی طول بکشه ولی یه روزی علمت هم از من هم از بقیه اطرافیانت بیشتر میشه، دیدت از همه ماها وسیع تر میشه و ما برای دیدنت باید سرمون رو بالا بگیریم. ولی اون روز هم تو هنوز همون تربچه سرخ خوابالودی هستی که لختوک توی یه گان سبز خیس تحویلم دادند. تو جادوی زندگی منی.

تولدت مبارک