پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

چرا عکس نگرفتیم؟

دیروز خونه دو تا از دوستانم دعوت بودیم. ده ساله باهاشون دوستم. توی این سالها بچه دار شدن. ازدواج کردم. خونه عوض کردن. مستقل شدم. عزیز از دست دادن. کنار هم به زمین سپردیمش. و دیروز بعد از مدتها بالاخره با امیر رفتیم خونه شون. حرف زدیم. غذا و خوراکی و نوشیدنی خوردیم. خندیدیم. یه وقتایی من با بچه توی اتاق بازی کردم و باهاشون درد دل کردم یا توی کابینت ها رو جوریدم.  یه وقتایی امیر با هاشون نشستن به حرف زدن . یه وقتایی پنج تایی کنار هم  ورجه ورجه کردیم. پنج شش ساعت. ولی هیشکی عکس نگرفت. امروز به تمام اون لحظه ها فکر میکنم و میبینم گوشی دست هیشکی نبود...

فکر میکنم دیروز همه اون لحظه ها رو خیلی خوب زندگی کردم که یاد عکس نیافتادم...



پ.ن: اینجا همه زندگی ام رو مینویسم دلیلی نداره اسم همسرم رو قایم کنم.آقای جوگندمی امیر است و نعم الامیر...