سلام
این روزها گاهی پرانرژی و ورجه ورجه ام و گاهی خسته و بدعنق، نقاهت دوره ی احمقانه ای است. ممنونم که حالم را میپرسید و این همه محبت روانه جانم میکنید. وبلاگ نوشتن چقدر تصمیم خوبی بود که حسینا در دلم انداخت. حس اینکه اینجا خانه ای دارم با چراغ روشن و پر از آدمهای ناب ، بسیار بی نظیر است و آدم را خوش بحال میکند . دوستتان دارم
پ. ن: حال و هوای این روزهای تهران مثل ده سال قبل است. حسینا مملکت را و جان آدمهای بی گناه را حفظ کند.
شبهای اول ترخیص به تهوع و درد و تب گذشت. بدنم به آن همه تزریق وریدی کورتون و داروهای ضد تهوع و آنتی بیوتیک عادت کرده بود و معده ام در مقابل هر دارویی طغیان می کرد. مثل شلمان زنگ بخور و بخواب داشتم و یکهو وسط صحبت خسته ام می شد و خوابم میگرفت. گاهی تشنه ی حرف زدن بودم و گاهی متنفر از هرصدایی. الان بهتر شده ام. کمی دیرتر خسته میشوم. کمی بهتر نفس میکشم. کمی کمتر عق میزنم. حقیقت ماجرا این است که شانس آورده ام و حسینا واقعا هوایم را داشته است...
دلم میخواهد روی ویلچیر بنشینم. مرا ببرند توی یک بالکن رو به یک جنگل. ساعتها نگاه کنم و از صدای جنگل لذت ببرم. معاشرت با آدمها را دوست ندارم و خوشبختانه ملاقات ممنوع هستم و لازم نیست ادای آدمهایی را در بیاورم که از اینکه دور وبرشان شلوغ است شادند. تمام تلاشم آرامش است و به خودم قول داده ام کمتر حرص بخورم و بیشتر به فکر خودم باشم که همه بغض ها و دلخوری ها و گریه ها نتیجه شان شد دشمنی بدنم با خودش و چقدر بیماری های خودایمن خر هستند!
خلاصه که تاتی کنان دارم به زندگی برمیگردم ان شاالله
بالش نرم بغل کرده ام و کمی مچاله در خودم زیر پتو هستم ،همسرم کلیه هایم را ماساژ میدهد تا درد کمی آرام شود( دفع خون دارم ولی جز درد و ظاهر ناجور، چیز خاصی نیست)، ماه مانه ام دارد در مورد خاطرات گذشته با آقای جوگندمی صحبت میکند و خواهربزرگترم این وسط به حنا ریاضی یاد میدهد. صدایشان گاهی دور می شود و چرتم میگیرد و چند دقیقه بعدتر بیدار میشوم. عین یک غوطه وری شیرین در رویا...
امروز دکترهایم به هزار قول و تعهد و آموزش ، حکم آزادی مشروطم را امضا کرده اند و با درج کلمه بهبود نسبی در برگه ی ترخیص، به خانه برگشته ام...
توی دستم یک صلوات شمار زرد رنگ دارم، میگویم و افوض امری الی الله و دکمه را فشار میدهم: کلیک. در این لحظه ثبت می شویم.
سلام
حال من خوب است. ممنونم که اینهمه لطف دارید. راستش از اینکه نگران شده بودید شرمنده شدم !
شرح قصه های حسینا و من را میدانید، به هر طرف که بروم ، مقصد آغوش اوست و هر که را صدا کنم ، پاسخ صدای اوست. معتقد نیستم بیمارم ، فقط در دنیای جدیدی بیدارم و برای مدتی آمده ام نشسته ام توی بغل اش و دستایم را حلقه کرده ام دور گردنش. مگر نه اینکه حواسش بوده و هست ؟ پس چرا نگران باشم؟ امن تر از او دارم؟ چه باک از طوفان.قدبلند تر از او دارم؟ چه باک از آینده؟
نای زیادی ندارم وگرنه آنقدر نوشتنی و گفتنی هست که تلخی ها را ببرد، ان شاء الله بهتر که شدم مینویسم.
بیست روز شد. از تمام اعضای بدنم نمونه گرفته اند، سل ندارم، ایدز ندارم، روماتیسم ندارم و چند تا بیماری دیگر هم هست که ندارم، فقط چیزی در من است که نمی دانند از کجا آمده و می دانند که قوی تر از آنتی بیوتیک های معمول است. داروها رگهایم را مانند جوی های نازک بهاری بی طاقت و خشک کرده و رگ گرفتن هر بار مصیبت شده است. روزهای اول دلتنگ زندگی بودم ، الان نمی دانم که هستم و دقیقا چه میخواهم. موجود ورم کرده ی نامرتبی که بوی نا می دهد و بیهوده تلاش میکند خوش خلق باشد. از حسینا دورم ، وضو بی معناست، کیسه ای به من آویزان است که تعفن بدنم را با رنگ خون و بوی ادرار یادآوری می کند. خسته ام. ما چشم خوردیم ؟ یک زندگی خیلی ساده در آستانه چهل سالگی من و همسرم مگر چه دارد که چشم خورده باشیم؟ ما که عقدمان در عزا گذشت و عروسی نداشتیم و حتی مزه زندگی را هنوز نچشیده بودیم که ماه عسل مان اینطور غریب افتاده به بخش عفونی و آغشته شده به صدای پیج که هر روز حداقل چند بار میگوید کد ۱۱۵ به بخش داخلی و ۱۱۵ یعنی یکی دارد جان میدهد ، یکی دارد از شر آن دستگاه های ونتیلاتور که صدایشان عین آرشه به روح است خلاص می شود... این شاید همانی باشد که همراه ندارد ، یا آنی که پاهایش عین چوب کبریت نازک است یا همان که صدای نفسش عین اره روی چوب خشک است...
شبها به بدن مچاله ی آقای جو گندمی نگاه میکنم که بیست روز است روی کاناپه ی کنارم زندگی میکند: من با حسینا حساب دفتری دارم ،اما تو چرا قاطی این بازی نفس گیر من و خدایم شدی مرد مهربان من؟
شبها بی تعارف گریه میکنم چون حوصله شاکر بودن ندارم و می دانم یک جایی لابد دارند کد مرا پیج میکنند و من هنوز حسرت خیلی حرفها و خیلی حس ها را دارم که حتی نمی توانم بگویم ...
سلام
چطورید ؟
پاییزتان رنگی شده؟ دلتان به باران های این چند روزه تازه شده؟ ان شاء الله که شاد هستید و خندان...
طبق معمول زندگی من هم باز دستخوش لرزه و پس لرزه های تخیلی شده ، که از زندگی گولوچه ای چه انتظاری جز این میتوان داشت؟ دو هفته است زمین گیر شده ام و بالای سَرَم لشگر سِرُم و آنتی بیوتیک های وریدی و کیسه خون دارند چرخ چرخ عباسی میکنند و برای رگهای نازک بدنم دندان تیز کرده اند. سلامت چه نعمت زیبا و بدیعی بود که فراموش کرده بودم...
حالا بوی باران از پنجره طبقه هفتم فلان بیمارستان و توان بدون کمک راه رفتن و دو دقیقه حرف زدن بدون وقفه تنفسی ، معجزه های زندگی خلوتم شده اند و همین ها زیباست چون هفته گذشته آرزویم این بود که بتوانم بدون عق زدن دو جرعه آب بنوشم.
اینها را مینویسم که یادم باشد زندگی بالا دارد و پایین دارد و شاکر بودن هنر بزرگی است و حسینا حتما حواسش به خانواده کوچک ما هست...
پ.ن: سه روز قبل مادر یکی از دوستان خوب وبلاگی ام بهشت را به دنیا ترجیح داد. لطفا برایشان سلام و فاتحه و آرزوی های خوب روانه آسمان کنیم.