پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

خواندن نگفته ها از ته چشم های نخطه ای

با سردرد بسیار وحشتناک ازخواب بیدار شدم. عق زدم و عق زدم  و عق زدم تا کمی بهتر شدم. نماز صبح را نشسته خواندم و کل مسیر تا محل کارم را توی ماشین خوابیدم.با چشمهای گرفته از درد در جلسه نکوهش مدیران در صبح شنبه! شرکت کردم  که از قضا قرعه به نام  منابع انسانی بود. تمام خطاهای ریز و درشت شرکت طی قرن گذشته ک منجر به وضعیت بحران شده را پذیرفتم، پشت سیستم نشستم و بی وقفه کار مدیر و کارشناس و منشی منابع انسانی را انجام دادم.( کارشناس استعفا کرده و منشی مرخصی است). ساعت یک سرم را بلند کرده ام و دیده ام اذان شده. دویده ام توی نمازخانه و نماز اول ماه خوانده ام و توی قنوت گریه ام گرفته و از حاجت های خرد و شخصی ام خجالت کشیده ام و دعاهای بزرگ کرده ام و باز برگشته ام پشت سیستم و بین کارها این صفحه را باز کرده ام که بگویم امروز اول رجب است و من از شما که حسینایی انتظار دارم بنشینی توی دستهای خدایی ات و قصه ام را با ادبیات خودت بخوانی و بگویی حواسم هست گولو، حتی اگر بلند نگفته باشی که میترسی...

از قشنگی های زندگی میشه به کلمه روتین و نرمال اشاره کرد

راستش زندگی انقدر آروم و منطقی هست که نمیدونم باید چی بنویسم. فکر کنم دارم میانسال میشم. و اگه میانسالی اینه باید بگم کیف داره. ابلاغیه اومده که اسفند باید جلسه بازپرسی برم.می ترسم ولی آرومم. انگار سر جمع کردن مدارک همه ترسم رو خرج کرده باشم. نماز میخونم. حشر میخونم. واقعه میخونم. هر روز صبح دیگه میدونم چه ساعتی بیدار بشم تا قبل 8 شرکت باشم. غالبا میدونم قراره چی بپزم و کی لباس بشورم و طی هفته کجا بریم و چیا داره تموم میشه و باید توی لیست خرید بنویسم و دیجی کالا کی آف خوب داره و آقای جوگندمی چند تا تی شرت برای سال دیگه میخواد و کدوم لباسهام رو باید رد کنم که دیگه زیادی گشاد شده اند و الحمدلله...

اون لحظه ای که توی ترافیک گیر کرده ایم الحمدلله که ماشین داریم. اون لحظه ای که از خستگی وضو میگیرم ولی نای نماز ندارم الحمدلله که خستگی ام از کار هست نه  از رخوت بیکاری. اون لحظه ای که گرسنمه و حال غذا پختن ندارم الحمدلله که میدونم فریزر و کابینت ها پر هستند و میشه زنگ زد غذا بیارن....



پاراگراف بالا هفته قبل رو توی شرکت نوشتم. آفتاب کجکی میتابید و من حالم خوش بود و نوشتم و بعدش فکر کردم که چی؟ و متن رو پست نکردم. فکر کردم شبیه پز دادن شد و بیخیال شدم. عصر دیروقت داشتیم برمیگشتیم ویله کولا. پل روی اتوبان باکری بسته بود و چند تا ماشین پلیس ایستاده بودند.شبیه تصادف نبود . از کنار پل رد شدیم و به ماشین ها نگاه کردم. بیست متر جلوتر روی پیاده روی پل روی یک نفر پارچه کشیده بودند. روی پارچه لکه های تیره بود. یکی با مشت زد توی دلم. من مصدوم شدم...


ده روزه کابوس میبینم. توی همه خوابهام ماشین هست. توی همه خوابهام دادگاه هست. توی همه خوابها من مضطربم. میدونم یعنی چی . یعنی PTSD اختلال پس از سانحه، تصادف سی تیر آبستن مسائل بیشتری  بوده و کم کردن 30 کیلو قسمت خوش ماجراست. از اینکه باید بروم دکتر و به احتمال زیاد دارو بخورم خوشحال نیستم ولی اهل نادیده گرفتن خودم نیستم. الان فقط خسته ام. میخندم، شاکرم، در ظاهر به کارام می رسم، برنامه ریزی مالی و زمانی دارم، ولی خسته ام...



و با اینکه خسته ام میفهمم که خوشبختم  و از قشنگی های زندگی میشه به کلمه روتین و نرمال اشاره کرد

زیاد از پنج تا شروع میشه

عمه ی آقای جوگندمی به مهربانی توصیه کردند بچه بیاورم . گفتم می می حالا خیلی زوده. جواب دادند که زیاد نیار که. دو سه تا بیار فقط.