پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

تو چنین شکر چرایی



سلام سی و شش سالگی.
چه سن خوبی هستی تو و چه سال خوبی بود امسال. تعجب میکنی که می گویم سال خوب؟ خب فوت پدرآقای جوگندمی و بیماری من و جنگ و ویروس و مسافرت نصفه نیمه و تمام اینها که تقصیر تو نبود.تو فقط همراه من بودی مثل تمام این سالها. تو یاغی دوست داشتنی من بودی گرچه هیچ قصد طغیان نداشتی،  مثل زنی که خبر بارداری و مرگ عزیزش را باهم می شنود. و عجیب عزیز بودی و هستی. با تو یاد گرفتم می توانم دست کشیدن لابلای موهای همسرم را به دنیا ترجیح بدهم و میتوانم به کسی غیر خودم اعتماد کنم و به صدای نفس های منظم او در رختخواب عادت کنم. تو آمیزه ای غریب از عشق و منطق بودی  سی و شش. با تو ناباورانه به زندگی جدیدم بله گفتم و جز کمتر کسی میدانست چقدر از این کار هراس داشتم.
الان که نگاه میکنم میبینم تقریبا اکثر جملاتم برایت با ازدواج گره خورده ولی من و تو میدانیم که این ظاهر قضیه است. با تو من استخوان ترکاندم و گولو را بهتر شناختم و عقایدش را بهتر شناختم و ضعف و قوت هایش را دیدم  و این شاید دستاورد یک سال همراهی با تو است که حس میکنم قوی ترم و عاشق ترم و متوکل ترم و حسینا را بیشتر و بهتر دوست دارم وخودم را بیشتر و بهتر دوست دارم و به نظرم همین زیباترین دستاورد ماست...

آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست

برنامه این بود که بروم در مسجد حضرت صبر علیهاالسلام که نام دیگرش زینب است سه روز از دنیا دور باشم. در بالاپشت بام مسجد نماز امام جواد علیه السلام بخوانم و یکی از خانه هایی که با نور سبز گلدسته ها روشن شده اند را آرزو کنم. بعد دزدانه بخزم توی راهروی تنگ و ترش منتهی به گلدسته و سر گلدسته که رسیدم و هراس ارتفاع که از سرم افتاد و مطمئن شدم که کسی مرا نددیه و دستگیر نخواهم شد، نفس عمیقی بکشم و همه دوستانم و عزیزانم و آرزوهایم را یاد کنم. ولی به قول نویسنده ی فرنگی Little did I know  که تقریبا همه معتکف خانه خواهیم شد و درد سیاتیک پاهایم را عاجز خواهد کرد و از روزه ماه رجب تا به امروز محروم خواهم ماند و شیرین تر از همه اینکه در شب تولد امام جواد علیه السلام به خانه خودمان کوچ خواهیم کرد و حالا ویله کولا واقعاً خانه ی ماست...


خدایا شکرت

که بهترین برنامه ریزی بهم بزن کل کائنات هستی

ما را با قلم هفت رنگ مهربانت بازنویسی کن

و از بغل خودت دورمان نکن



پ.ن: چقدر شیرین است که بگویی بفرمائید منزل ما در خدمت باشیم و این تعارف نباشد.

بگو زنده باد زندگی


من و حسینا رابطه خوب و عجیبی داریم : هر چیزی که من برایش برنامه ریزی کنم او بهم میریزد و از نو و تقریبا همیشه بهتر میچیند و اینطوری من متوجه میشوم او دوستم دارد و او متوجه میشود من زورم بهش نمیرسد!!!!
بعله. قصه ای این چند وقت اخیر ما همین بوده! و چه میتوان گفت جز اینکه بغلم کن حسینای یکدنده ی قوی و کله شق خودم. آخر من خیلی دوستت دارم.