پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

از یک تا هزار بشمارت ، تو هزاری

بعد چهل یک سال حساب نمیشود.

یک دوران است. دورانی بس شیرین. چرا که هر کاری عشقت کشید انجام میدهی و می گویی من دیگه چهل رو رد کردم دیگه عوض نمیشم همینه که هست.

و همینی که هست زیباست. پر از صلح پر از آرامش و حتی قدرت.

میتوانی دوباره بیافرینی، حذف کنی، تغییر بدهی و کیف کنی.

بعد از چهل آدم میخواهد به همه چیز تافت بزند. همه چیز بد یا خوب همانجور که هست بماند.

خلاصه روزگار شهد است و شکر. و کلام همه الحمدلله

ای بت چین

امروز روز اول از سال پنجم است. چهار سال از روزی که ازدواج کردیم گذشت.دلم میخواهد به زندگی و به زمان تافت بزنم. صبر کن ساعت. من هنوز امیرم را دل سیر ندیده ام. فکر میکنم خوشبختی چیزی در همین مایه ها باشد: میل به تغییر ندادن هیچ چیز و قبول خوشی و سختی و نگرانی و شیرینی زندگی ، همانجور که هست.

چرا عکس نگرفتیم؟

دیروز خونه دو تا از دوستانم دعوت بودیم. ده ساله باهاشون دوستم. توی این سالها بچه دار شدن. ازدواج کردم. خونه عوض کردن. مستقل شدم. عزیز از دست دادن. کنار هم به زمین سپردیمش. و دیروز بعد از مدتها بالاخره با امیر رفتیم خونه شون. حرف زدیم. غذا و خوراکی و نوشیدنی خوردیم. خندیدیم. یه وقتایی من با بچه توی اتاق بازی کردم و باهاشون درد دل کردم یا توی کابینت ها رو جوریدم.  یه وقتایی امیر با هاشون نشستن به حرف زدن . یه وقتایی پنج تایی کنار هم  ورجه ورجه کردیم. پنج شش ساعت. ولی هیشکی عکس نگرفت. امروز به تمام اون لحظه ها فکر میکنم و میبینم گوشی دست هیشکی نبود...

فکر میکنم دیروز همه اون لحظه ها رو خیلی خوب زندگی کردم که یاد عکس نیافتادم...



پ.ن: اینجا همه زندگی ام رو مینویسم دلیلی نداره اسم همسرم رو قایم کنم.آقای جوگندمی امیر است و نعم الامیر...

رزق جهان می دهد خویش نهان می کند

درست وقتی که دلنگران گوشی ام هستم که دیگه شارژ نگه نمیداره و بعد هفت سال کار کردن داره بازنشسته میشه، یه کاری میکنی شرکت بهم یه گوشی بده که کارم راه بیفته. حسینا جان، اشارت رو گرفتم. فهمیدم همه این روزها داشتی نگاهم میکردی. همه قرآن نخوندن هام رو توی ده روز گذشته دیدی. دغدغه های مالی و حساب کتاب های اکسلی رو باهام شمردی. فهمیدی ترسیدم و بازم نشستی توی دستهای رزاقی ات. ممنونم.

نوروز منی تو


تلاش میکنم کم کم کارهای خانه را خودم انجام دهم . عین باطری موبایل قدیمی وسط کارها شارژ خالی میکنم و باید نیم ساعتی درازبکشم و سرم  از صدا و تنم از خستگی دور شود تا بتوانم دوباره سرپا بایستم. ولی همین قدمهای کوچک خیلی حالم را بهتر کرده است. همین که با آقای جوگندمی بی تعارفم و درک میکند که گاهی در ثانیه ناتوان می شوم برایم مصداق نعمت است و حسینا جان شکر و هزاران شکر.

داشتیم با خواهرهمسرم حرف می زدیم و گفت گولو ما چون شاغل  و مستقل شدیم اینطور هستیم یا چون اینطور هستیم توانستیم شاغل و مستقل بشویم؟ و منظورش از اینطور، تحمل بسیار در مقابل درد جسمی و دم نزدن در مقابل درد بود. جوابی که نداشتم. بجایش موهای شلال مشکی زیبایش را ناز کردم و گذاشتم انگشتانم بجای من حرف بزنند.

انقدر کارهای  مختلف دارم و انقدر دغدغه دارم که نگو نپرس. انقدر تغییر و تحول در راه است که در تصور خودم هم نمیگنجد. دعا میکنم همه شان به خوبی و خوشی باشد و این از دستم برمیاد. غباری در باد و بادی به فرمان حسینا. مگر تا الان غیر از این بوده؟  شاید مقام تسلیم در مقیاس بسیار کوچک همین باشد. که بدانی توی دستهای امن هستی.

این عروسهایی که از روز اول همه چیز دارند حوصله شان سر نمیرود؟ دو روز است تازه پرده سفارش داده ایم. و چه کسی قدر پرده های کتان تک رنگ زیبا را می داند؟ آنکه چهار ماه با پنجره های پوشیده از روزنامه از زندگی لذت برده است!

Gezelligheid

اگر جویای حال اینجانب باشید باید عرض کنم که الحمدلله خوبم، فقط یک جراحی کوچک باقی مانده که ان شاالله آن هم به زودی انجام میشود و اگر تیروئید هم  یاری کند و سنگ شکن هم خوب انجام شود و حسینا هم رضایت بدهد، فکر نکنم دیگر بخواهم از نزدیک هیچ بیمارستانی عبور کنم و اگر روزی خواستم فرزندی هم داشته باشم ترجیحم زایمان در خانه است. در این حد از درد دلگیر و فرسوده ام...


پ.ن:توی ویلا کولا که خونه ی قشنگی صدایش می کنیم راه میروم و توی ذهنم هزار بار اینجا را آپدیت میکنم، ولی نمیدانم چرا نمی آیم واقعی بنویسم.

پ.ن.دو: این روزها میگذرد و روزهای بهتر میاید. من حسینا را میشناسم. سختی می دهد اما در سختی نگه نمی دارد.

شیرین گیان




دیشب آخرین قسمت سریال نون خ را با آقای جو گندمی دیدیم. چقدر زیبا بود این سریال. چقدر کرد بودند و چقدر طبیعی کرد بودند. این را از خنده های آقای جوگندمی میفهمیدم که هر بار میگفتید ای تف به فلان چیز ،  از ته دل قهقهه میزد. دستت درد نکند آقای آقاخانی. چه خوب کردها را به تصویر کشیدی و خوب از مزرهای لودگی دوری کردی. آهنگ های خوبی توی این سریال شنیدم و متوجه شده ام یک رگ کردی نهفته دارم و  بشدت  در مقابل زبان و فرهنگ  کردی احساساتی هستم. با آهنگ شیرین گیان گریه کردم و هر بار همسرم زیر لب زمزمه اش میکند بغض قورت میدهم.


وضع پایم خراب بود. از پانزده اسفند درد پا امانم برید. با خودم فکر کردم خدایا پیری چقدر سخت است. بیماری چقدر سخت است. هر چه دارو خوردم علاج نشد. دکترها هم کاری از دستشان برنیامد. دیروز بالاخره معلوم شد فشردگی و بیرون زدگی دیسک در محل ال پنج و اس یک باعث شده عصب پای چپ عاجز بشود. حالا مانده ام بین تحمل درد و یا جراحی در این وضع کرونا. خدا جان هر چه از سمت شما برسد من شکایت ندارم. ولی حواستان هست که دردم زیاد است؟


پزشکم همسر دوستم است. دوستم و همسرش نخبه های پزشکی هستند. رفتم بیمارستان و از دیدنشان کیفور شدم. حتی توی دلم به آقای جوگندمی پز دادم. خدایا ممنونم که معاشرین این آدمهای خوب هستم. چقدر خوب است دور و بر آدم را آدمهای بالنده و موفق گرفته باشند. اینجا می نویسم که هر وقت خواندم این حس خوب دیدن لیلا با آن تیپ و نگاه و کلام خوب و بی شیله پیله و زیبایش چه انرژی عالی دارد. خدایا مواظبشان باش.


دلم برای شیرین گیان های زندگی ام تنگ شده. فشارشان بدهم توی بغلم  تا صدای قورچ استخوان هایشان را بشنوم.



پ.ن: در تایید کامنت تنبل شده ام می دانم .

در رمضان نیز چشم‌های تو مست است


سلام
ماه رمضان امروز از راه رسید. ماه مهمی است. کرونا باشد یا نباشد. دل مردم از دولت خون باشد یا نباشد. هوا گرم باشد یا نباشد. رمضان ماه مهمی است. یادم می آید سالهای نه چندان دور سفت و سخت تر نماز میخواندم، روزه میگرفتم، اعمال مستحب و واجب را خوب تر انجام میدادم. اما امسال و این روزها نرم تر هستم. سر حوصله تر نماز میخوانم. از شما چه پنهان نماز قضا هم دارم، گاهی شبها قبل خواندن قرآن خوابم میبرد. ولی حال و هوایم منطقی تر است. توی کارهایم الحمدلله بیشتر است و گرچه کمتر با حسینا رک حرف میزنم اما بیشتر نگاهش را حس میکنم. حالا رمضان آمده و اولین بار است مامان بیدارم نمیکند. سحری را خودم آماده میکنم و افطار را تنها میخورم. اما اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم خیلی کیف دارد. مفاتیح خواندن در ویله کولا، نماز خواندن در اتاق سبز، و شنیدن صدای اذان از مسجدی در دوردست خیلی خیلی کیف دارد. خدا را هزار مرتبه شکر که امسال هم زنده ماندم و پایم را توی این ماه گذاشتم. همین زیبا نیست؟


عکس نوشت: آماریلیسی که بابا برایمان کاشته گل داده است.

تو چنین شکر چرایی



سلام سی و شش سالگی.
چه سن خوبی هستی تو و چه سال خوبی بود امسال. تعجب میکنی که می گویم سال خوب؟ خب فوت پدرآقای جوگندمی و بیماری من و جنگ و ویروس و مسافرت نصفه نیمه و تمام اینها که تقصیر تو نبود.تو فقط همراه من بودی مثل تمام این سالها. تو یاغی دوست داشتنی من بودی گرچه هیچ قصد طغیان نداشتی،  مثل زنی که خبر بارداری و مرگ عزیزش را باهم می شنود. و عجیب عزیز بودی و هستی. با تو یاد گرفتم می توانم دست کشیدن لابلای موهای همسرم را به دنیا ترجیح بدهم و میتوانم به کسی غیر خودم اعتماد کنم و به صدای نفس های منظم او در رختخواب عادت کنم. تو آمیزه ای غریب از عشق و منطق بودی  سی و شش. با تو ناباورانه به زندگی جدیدم بله گفتم و جز کمتر کسی میدانست چقدر از این کار هراس داشتم.
الان که نگاه میکنم میبینم تقریبا اکثر جملاتم برایت با ازدواج گره خورده ولی من و تو میدانیم که این ظاهر قضیه است. با تو من استخوان ترکاندم و گولو را بهتر شناختم و عقایدش را بهتر شناختم و ضعف و قوت هایش را دیدم  و این شاید دستاورد یک سال همراهی با تو است که حس میکنم قوی ترم و عاشق ترم و متوکل ترم و حسینا را بیشتر و بهتر دوست دارم وخودم را بیشتر و بهتر دوست دارم و به نظرم همین زیباترین دستاورد ماست...

آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست

برنامه این بود که بروم در مسجد حضرت صبر علیهاالسلام که نام دیگرش زینب است سه روز از دنیا دور باشم. در بالاپشت بام مسجد نماز امام جواد علیه السلام بخوانم و یکی از خانه هایی که با نور سبز گلدسته ها روشن شده اند را آرزو کنم. بعد دزدانه بخزم توی راهروی تنگ و ترش منتهی به گلدسته و سر گلدسته که رسیدم و هراس ارتفاع که از سرم افتاد و مطمئن شدم که کسی مرا نددیه و دستگیر نخواهم شد، نفس عمیقی بکشم و همه دوستانم و عزیزانم و آرزوهایم را یاد کنم. ولی به قول نویسنده ی فرنگی Little did I know  که تقریبا همه معتکف خانه خواهیم شد و درد سیاتیک پاهایم را عاجز خواهد کرد و از روزه ماه رجب تا به امروز محروم خواهم ماند و شیرین تر از همه اینکه در شب تولد امام جواد علیه السلام به خانه خودمان کوچ خواهیم کرد و حالا ویله کولا واقعاً خانه ی ماست...


خدایا شکرت

که بهترین برنامه ریزی بهم بزن کل کائنات هستی

ما را با قلم هفت رنگ مهربانت بازنویسی کن

و از بغل خودت دورمان نکن



پ.ن: چقدر شیرین است که بگویی بفرمائید منزل ما در خدمت باشیم و این تعارف نباشد.

یه چند تا گولوی High copy


کاشکی چهار تا بودم. یکی اش مرتب میومد سرکار و مرخصی و تاخیر و تعجیل نداشت. اینجوری آخر سال بهش نمیگفتند از عیدی و سنوات بعلت کسری کار خبری نیست.
یکی اش می موند توی خونه و اون همه درهم برهم بی پایان رو مرتب میکرد. آشپزخونه رو مثل گل تمیز میکرد و تمام خرت و پرت ها رو لیبل میزد و کتابها رو گردگیری میکرد و زمین رو تی می کشید و از روی کتاب مستطاب آشپزی یه غذای خوشمزه میپخت.
سومی به تمام میسدکالهای چند ماه گذشته جواب میداد . کامنت های اینجا رو تایید میکرد. به تلگرام و اینستا می رسید. جواب احوالپرسی های دوستان رو میداد و مهم تر از همه با آدمها معاشرت میکرد. میرفت خونه لاله ، بدون دغدغه وقت یه دنیا حرف میزد. هدیه روز مادر مامان رو به موقع میخرید. برای خواهر همسرم که اولین ساله مامان شده  گل میخرید .میرفت پیش مادر همسرم یه بعد از ظهر آروم  دو نفری میگذروندن...


چهارمی اما هیچ کدوم از اینا نبود. می رفت مشهد؟ می رفت شیراز؟ می موند توی کنج اتاق یه کم مطالعه میکرد یا پیاده شهر رو  گز میکرد؟ نمیدونم. چهارمی رو نمی دونم ولی میفهمم بیشتر از همیشه بهش نیاز دارم...

36 سال 10 ماه 20 روز


آخرین جلد را توی قفسه جا دادم و چند قدم عقب رفتم: یک دیوار  ماهی سیاه کوچولو  چاپ اول .هری پاتر چاپ انگلستان. دو قرن سکوت. ترانه های کریس د برگ. بی بال پریدن. شدن میشل اوباما. دفتر خاطرات آنه فرانک. کتابهای کریستین بوبن. تئوری انتخاب. صحیفه سجادیه سورمه ای رنگم. پروتکل های دانشوران صهیون.دیکشنری ترکی استانبولی همه و همه منظم توی قفسه بودند. تمام پول تو جیبی هایی که توی زیرپله های انقلاب خرج کرده بودم. تمام حقوق های اول ماه که شهرکتاب یوسف آباد را آباد کرده بود. تمام گولو آنجا بود...
دیشب بالاخره اتاق کتابخانه از توی آرزوهایم بیرون آمد و چشم هایم را روشن کرد.  و همان وقت .درست همان وقت فهمیدم همه کتابهایم تمام این سالها توی دلم بوده اند و هرکجا که رفته ام، هر حرفی که زده ام، هر فکری که کرده ام از توی همین ها بوده ...
دیشب در 36 سال و 10 ماه و 20 روزگی دوباره بالغ شدم و خدا را شکر کردم که دستم را گرفته و توی دست کسانی گذاشته که جلوی لیست آرزوهایم تیک سبز میزنند. سبز ، رنگ اتاق کتابخانه و رنگ فصلی که در پیش است...


پیش نوشت:  پرسیدی تو اگه میخواستی بری کانادا و چهارتا کتابت میشد ببری چی میبردی؟ جدای اینکه هیچ جوابی ندارم باید بگویم ای به قربان آن لهجه ی سکرآور شیرازی ات...