پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

عاشورایی که در قلبم به پا کرد


دخترک خوش چهره و قد بلندی شده است، مثل کودکی اش شیرین سخن و بسیار باهوش، در اریگامی و کارهای دستی استاد است و زبان انگلیسی را بسیار با علاقه دنبال میکند و یاد میگیرد. اکثر اوقات در حال خواندن کتاب است و رمان های نوجوانان را بسیار می پسندد. موهایش که در کودکی فرفری بود حالا خرمن شلال های قهوه ای است که تا نزدیک کمرش می سُرد.
هر بار نگاهش میکنیم و می گوییم الحمدلله، می گوییم فتبارک الله، می گوییم خدایا هزار مرتبه شکرت و اسپند دود می کنیم و برای سلامتی امام مهربان و حنا صدقه کنار می گذاریم... هر چه باشد حنا چراغ خانه ی ماست.
***

چند وقتی است موبایل دار شده و با نظارت مادرش همه چیز را گوگل میکند. طبیعی است که برای صحبت با دوستانش و گرفتن تکالیف مدرسه اپلیکیشن واتس اپ داشته باشد و چقدر کیف دارد وقتی می بینی نخودچه ای که تا دیروز شیشه شیر به دست توی خانه میگشت حالا برایت پیغام فوروارد میکند و معنی کلمه میپرسد و عکس های یهویی از خانه و مادرش و روی ماه خودش میفرستد. خدا را هزار بار شکر و هزار الحمدلله.
***

متن طولانی فرستاده بود از این مدل هایی که وقتی بچه بودیم توی کتاب های دعای امامزاده مینوشتند و تهش قرار بود با ارسال به ده نفر حتما به آرزویمان برسیم. متن را خواندم و کمی تعجب کردم. ارسال این متن از طرف کسی که بسیار خوب فرق خرافات و واقعیت را میداند و تقریبا در این باب صاحب نظر هم هست، بعید بود. روی به صورت ماهش کردم و گفتم : متن بامزه ای بود ولی من این متنها را باور ندارم و برای کسی نمی فرستم. نگاهم کرد و گفت می دونم ولی من برای خوب شدن دیابتم هر کاری بتونم میکنم و رفت سمت آشپزخانه...
***

حنا رفت ناهارش را خورد و عصر هم رفتند خانه خودشان و چهار روز گذشته است و من هنوز جا مانده ام روی مبل و بغض دارد خفه ام میکند که درد تست  و تزریق مدام و ترس افت قند و آزمایش های ماهانه چقدر بوده که نورچشمم به امید آرزویی است که شاید با فرستادن یک متن به ده نفر برآورده شود؟ حسینا می دانی؟ گاهی الحمدلله سخت ترین جمله دنیا میشود. آنقدر سخت که گلویت را ، قلبت را، تمام جانت را خراش میدهد تا بالا بیاید.گاهی رویم نمیشود از شما بپرسم ولی توی دلم هزار چرا مثل گنجشک خودشان را به قفسه سینه ام میکوبند... من شما را دوست دارم و میفهمم قدم از ارتفاع خلقتت کوتاه تر است و خیلی چیزها را نمیبینم. اما لطفا اختراع انسولین خوراکی را در الویت قرار بده. لطفا.خواهش میکنم.

تمام نورهایی که نمی بینیم




همه ی سالها، همه عرفه ها، همه  روزه ها  و  نمازها، همه اش مال خودت. امروز و اینجا من فقط بغلت را میخوام که دست بکشی به موهای در هم گوریده ام و بگویی هیسسسسسس آرام باش گولو. و من آرام شوم که همه را می دانی و بیشتر را هم می دانی و می دانی که می ترسم از نمازهای صبح که قضا میشوند و دغدغه هایی که غذا میشوند...

اتاق سبز


اتاق سبز یک پنجره بزرگ رو به غرب دارد که توی دیوار سبز پررنگ جا خوش کرده. بقیه دیوارها سبز کمرنگ هستند، درست رنگ تپه ها وقتی به نوازش بهار تن سپرده اند. کف اتاق سبز را  موکت نرم  و پرز بلند پوشانده و درست وسطش یک صندلی راک منتظر من است. بجز دیواری که کمد سفید رنگ وسایل آقای جوگندمی را جا داده ، باقی دیوار ها خیلی منظم قفسه بندی شده و قرار است هزار کتاب خوب که سالها خاک خورده اند را مهمان شوند... پرده ی اتاق از کتان قرمز یا سبز پررنگ است. هنوز نتوانسته ام در این باره تصمیم بگیرم اما مطمئنم اتاق سبز مکان مطلوب من در خانه مان خواهد بود. خانه ای که به احترام قهرمان کودکی هایم نامش را ویله کولا گذاشته ایم...