پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

خوراک خرگوش



هنوزم اینجا برام جای امن و قدیمی هست. برای همین وقتی بعد مدتها غافگیر میشم و ذوق می کنم ، میام اینجا می نویسم که امروز وقتی رسیدم شرکت دیدم روی صندلی یه سبد پر از سبزیجات هیجان انگیز منتظرمه. 

فکر میکردم دیگه سورپرایزر نمیشم. شدم! و هی دارم خیار و گوجه و هویج میخورم و با خودم میخندم.

نازلی، همکار و دوست خوب خیلی نعمت بزرگیه. ممنونم

دوست به نزدیک دوست ، یار به نزدیک یار


عنوان هدف 39 سالگی است. 38 سالگی رو با کمتر دیدن دوستانم گذروندم. این جنبه اش خوب نبود. توی 39 سالگی نمیخوام بذارم کرونا بهانه بشه برای روزمرگی و بهانه آوردن. این از این.


38 قشنگم. 38 خوش هیکلم.38 با چروک های ریز پیشونی و دور چشم. چه سن خوبی بودی تو. چه امن بودی تو. ما با هم دادگاه کیفری برنده شدیم. چه بی نظیر بود اون لحظه. ما با هم از کار اخراج شدیم بعد با همین چشمای خودمون دیدیم وقتی حسینا نخواد هیچی و هیچ کس و هیچ شرایطی اتفاق نمی افته. امسال با هم درک کردیم "و ما تسقط من ورقه الا یعلمها (برگی نمی افته مگر اینکه حسینا بدونه و بخواد)" یعنی چی. و چه مهیب بود. و چه عجیب بود که من هنوز دارم توی شرکتی کار میکنم که 15 آذر ازش اخراج شدم!!! ترسیدم 38 جان، ترسیدم یه وقتی اون طرف این قدرت خدا باشم ، طرف گیرنده نه فرستنده. و چه قدر ترسناکه ، حسینا نخواد برامون...


38 ماندا با شما موند. یادته پارسال وقتی 37 بودی گفته بودم میخوام باهات ماندا رو خوب و دل سیر بغل کنم؟ چه خوب شد اون دفعه آخر حسابی بوش کردنم و سر زانوهاش رو بوس کردم و سرم رو فشرده به سینه اش. ماندا حالا نشسته توی الرحمن. سوره موزون برای ماندایی که هیچ کجای زندگی اش ریتم نداشت. 


توی ذهنم  دارم همینجوری عقبگرد میکنم به سمت پاییز میرم و تابستون و بهار... همش خوبی بوده. ولی به 39 بگو من دکتری دفاع کنم لطفاَ. باشه؟


و ای 39 که همیشه توی سایه 40 قرار میگیری. باید بگم سلاااام. ازت خوشم میاد و بهت امیدوارم. میدونستی برای من مصادف با سال اول قرن هستی؟ میخوام باهات کیف کنم. و آدم بدقلقی نیستم. خوش اومدی خانم.



هدف نوشت:

 چیست ازین خوبتر، در همه آفاق کار

دوست به نزدیک دوست، یار به نزدیک یار

دوست بر دوست رفت، یار به نزدیک یار

خوشتر ازین در جهان، هیچ نبوده‌است کار

راهت سبز دوست قدیمی



امروز 17 اسفند 1400 تو رفتی. رفتی که ثمره تصمیم بزرگی که گرفتید ببینی. که تلخی های این چند سال را با نور تمیز ساحلی بشوری. که صبحها قبل باز کردن چشمهایت با خودت بگویی خدایا شکرت که خواب نیستم...

برو دوست خوب من. برو و خدا بهمراهت. برو آنجا یک گیلان برای خودت بساز و بخند، زیاد بخند، آنقدر که صدای خنده ی ابریشمی و زنگوله ای ات همه زندگی تان را پر کند...


پ.ن: روز زن هم مبارک 

شاید هم دارم از پیری میترسم

هوای بهار هر روز رو زیباتر کرده، دلم میخواد مرخصی ساعتی بگیرم برم تجریش. سالهاست توی این هوا دلم همینو میخواد . سالهاست نمیشه. واقعا گاهی فکر میکنم شاغل بودن بلد نیستم یا ارزشش رو نداره. گاهی واقعا کلافه میشم. 15 سال گذشته و 15 سال مونده. گاهی آدم اصلا از راهی که انتخاب کرده راضی نیست و راه دیگه ای هم بلد نیست. 


صبح اومده بودن اینجا نق نق کنم .دیدم  یه پیغام از یه دوست برام اومده که در مورد خودکشی یه خانم هست. یه پیغام از اونطرف ماجرا. چرا گاهی انقدر عرصه رو برای آدمها تنگ میکنیم که عاجز بشن؟ صرفاً چون حسادت میکینم و انقده عرضه و تلاش و همت نداشتیم که به جایی برسیم که اونها هستند دلیل خوبی برای آزار بقیه نیست. چرا توی جامعه میبینم انقدر بدجنسانه در مورد این آدمها نظر داده میشه؟ خدا رحمتش کنه. سارا جان بغضت لابه لای کلمات پیچیده بود. بیا بغلم...


من دیروز حسودی کردم. حسودی واقعی. تا حالا تونسته بودم اسمهای دیگه ای روی حسودی بذارم و ذهنم و حسم رو منحرف کنم. میگفتم مثلا حرص میخورم یا عدالت نیست یا هر چی. دیروز خود خود خود حسودی بود. به کسی حسودی کردم  که هیچ وقت ندیدمش ولی میشناختمش. توی دلم و با دوستم مسخره اش کرده بودم. ولی توی همه اون سالهایی که من نمیدونم چه غلطی میکردم اون رفت خارج، شوهر خارجی پیدا کرد، دکتری گرفت  و دیروز دومین بچه اش رو به دنیا آورد. هدفش اینا بود .به هدفش رسید. هدف من چی بود؟ نمیدونم! بهش رسیدم؟ چه میدونم! حتی معیاری ندارم بدونم کجای زندگی هستم. لابد میپرسی به چی اش حسودی کردم؟ به اینکه هدف انتخاب کرد و بهش رسید! وگرنه صادقانه نه شوهر و نه خارج و نه دکتری و نه بچه هدف من نبوده. این " رسیدن به آنچه میخواهی" منو قلقلک داده. حس میکنم به آرزوهای دیگران رسیده ام و دیگه نمیدونم خودم چی میخوام.


دروغ گفتم. این مهاجرت نکردن یه جوری اذیتم میکنه. حس میکنم بی عرضه ام. 



چی بگم. خب گاهی آدم روی مود خوبی نیست. دلیل نمیشه که ننویسه. تازه اومدم دیدم یکی برای پست اعتکاف هر چی فحش بلد بوده نوشته. اینم شانس مایه: نه مذهبی ها قبولم دارند نه غیرمذهبی ها. 

سن یاریمین قاصیدی سن

این روزها یک آهنگ/ دکلمه رو زیاد گوش میکنم : سن یاریمین قاصیدی سن با صدای شهریار... تو قاصد یار منی ... این روزها یک ویدئو رو زیاد میبینم: تلویزیون داره سریال یوسف پیامبر رو نشون میده، ماندا عصا به دست آروم آروم میره سمت تلویزیون دستش رو با یه نرمی نوازش طور روی چهره حضرت یوسف میکشه  و بعد دست میکشه به صورت خودش...اون لحظه باور داشته داره صورت پیامبر رو مسح میکنه... این روزها گاهی بی هوا اشکام میاد... نه چون مرگ برام غریب هست یا نه برای اینکه ناباور باشم... فقط دلم براش تنگ میشه... حس اینکه دیگه اون دستای نازک رو نمیتونم توی دستام بگیرم سختمه... چقدر خاطره دارم... ماندای کوچولو با اون نگاه نافذ و زبون تند و تیزش و خاطرات طویل و درازش... 


آقاجونم سوره جمعه رو خیلی دوست داشت. هر وقت بخواییم یادش کنیم سوره جمعه میخونیم. توی اپلیکیشن قرآن گوشی ام shortcut سوره جمعه به اسم آقاجونم سیو شده. وقتی پدر آقای جوگندمی فوت شدند من نمی دونستم چجوری عزاداری کنم، چجوری خیرات کنم، قرآن خوندن بلدم، سوره ملک رو به اسم پدرهمسرم سیو کردم... حالا هر شب هم حشر میخونم هم واقعه هم جمعه هم ملک، ولی هیچ کدوم ماندا نیست. باید بگردم یه سوره پیدا کنم برای ماندا... 


پ.ن:مراسم دفن ماندا رو ندیدم. آخرین خاطره ام سه هفته قبل هست که رفتیم خونه دائی و دل سیر بغلش کردم. نه اونقدر دل سیر که تا ته ته عمرم دلتنگ نشم. کاش میشد گاهی بشه رفته ها رو بغل کرد. برای ادامه زندگی لازمه بخدا. 

پ.ن.2: ازتون ممنونم که تسلیت گفتید. براتون عمری مثل ماندا میخوام. 97 سال  زندگی و آخرش یه مرگ خیلی آروم  مثل پریدن یه پرنده از قفس...