پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

به جای اینکه مانیفست بدم و با یه عکس خوشگل بی حجاب از خودم آپلود کنم

خدا بخواد داریم میریم سفر. بعد من چکار کردم؟  قسطهام رو تا دو ماه بیشتر واریز کردم(همیشه یک ماه جلوتر واریز میکنم) که اگه توی سفر به هر دلیل مُردم تا بعد چهلم بانک خانواده ام رو گیج نکنه و صلوات شمار برداشتم که چهارشنبه ی دیگه سر نماز اول ماه حواسم پرت شمردن تا سی نشه و گوجه و بروکلی و نون خریدم و امشب میرم غسل کنم و کیسه سفیداب مبسوطی بکشم و  هی تلاش میکنم به این فکر نکنم که این روزها همه توی استوری ها و پست ها به حجاب اجباری نه میگن ولی یه جوری که گربه شاخشون نزنه.

دوباره برگشتم به دی ماه آن سال سرد

خودم را از همه اخبار دور نگه داشتم. سرترالین را سر وقت و مرتب میخورم. نماز میخوانم . قران میخوانم . نعمت هایش را یادآوری میکنم. سعی میکنم توی خودم فرو نروم. سعی میکنم باآدمهای واقعی معاشرت کنم... بعد ناگهان یک خبر یک حادثه یک چیزی از فرط زشتی اسم ندارد راهش را باز میکند توی زندگی ام و دیگر فایده ندارد که خودم را توی گوشی و کتاب و موسیقی غرق کنم. هست. همه جا هست. ری را بود . ترانه بود. سهیل بود. ندا بود. مهسا هست. و من می مانم با صدایی که مدام میپرسد چرا مانده ای؟





و عموباسی هم حتی نیست. میفهمی؟ عباس معروفی مرده! دندان نیست که جایش با ایمپلنت پر بشود. عباس معروفی است. ابتهاج نیست که مد شده باشد و غرغره دهان خیلی ها. عباس ایت . عباس بود... نیست دیگر

ترکیب زاویه تابش خورشید، موسیقی و شال زرد

اینو اینجا مینویسم که اگر روزی یادم رفت بدونم یه روز اول صفر، باهم محل کار رو پیچوندیم و رفتیم یه جای پرت یه سری کارهای پرت تر کردیم و وقتی خیلی بی فرهنگ نشسته بودیم روی لبه باغچه کنار خیابون میدون فرهنگ ،  بهت نگاه کردم و نور خورشید از پشتت اریب میتابید روی شالت و بعد  فکر کردم اگه همین الان مثل رمدیوس خوشگله توی هوا محو بشم سزاست چون همه چی انقد ملموس و در عین حال بهشتی بود که برای خوشبخت بودن نیازی به جنات تجری من تحت النهار نداشتم.




هنوز وضو دارم. هنوز نماز اول ماه رو نخوندم و هنوز صدقه ندادم. ولی عجب عبادتی کردم... همش چونکه تو دوستمی