پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

خواندن مزامیر در گوش گدای نابینای میدان شهر



دیشب که بعد از یک هفته با تن تمیز و عطر زده نماز خواندم  در دلم دعا کردم  که حسینا جان، اگر قرار است این لذت را روزی از من بگیری و به جایش هرچیز دیگری بدهی، من نمی خواهم. دیشب نمازم مزه ی زعفران میداد...

گرگ در لباس مدرسه


خاله ی یک دخترک کلاس سومی بودن خیلی کیف دارد. از حاضر جوابی هایش گرفته تا شیرین زبانی هایی که دل آدم را می برد. اما تا امروز نمی دانستم چه حس عجیبی است که از مدرسه ی خواهرزاده ام زنگ بزنند و اطلاع بدهند که حنادر بازی گرم به هوا چنان در نقش گرگ فرو رفته که چهار نفر را لت و پار کرده و مدتی طول کشیده تا ناظم به کمک یکی از معلم ها دستگیرش کنند ...
بیچاره خواهرم نمیدانست بخندد یا گریه کند.

Sobremesa



سلام

دروغ است اگر بگویم سرم شلوغ بود، گرچه بود.فقط نمیدانم چرا حال نوشتن نبود. نه تنها حال نوشتن که نزدیک یک ماه است حتی وارد وبلاگم نشده بودم. مشغله های کار و زندگی و سرماخوردگی وحشتناک را که به این ملغمه اضافه کنیم فکر کنم عذرم کمی موجه شود. ببخشید اگر بی خبر ماندید و ببخشید اگر پیغام های مهربانتان را نخوانده بودم. به هر حال هر کجا که باشم نوشتن مامن است و وبلاگ خانه؛ ومن همیشه به خانه بر میگردم.




عنوان نوشت: اصلاحی به زبان اسپانیایی : وقتی که صرف  غذا تمام شده ولی صحبت سر سفره هنوز ادامه دارد...

عکس نوشت:  پارک ملت، شانس خوبی در پیدا کردن این چهاربرگ های شاد دارم.