پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

نگریستن

زنگ زدم و حرفهایم را به دوستی گفتم. حرفهایی که کلی غرغره کرده بودم و زهرش را گرفته بودم و مواظب بودم مباحث قاطی نشوند و مخ دوست مشترک را هم طی این پروسه کاملا ترید کرده بودم. نتیجه کاملا مفتضحانه بود. ولی حداقل یک نفع بزرگ داشت. من حرف زدم. من بالاخره حرف زدم. و پرسیدم و فکر میکنم فرد مقابلم هم فهمید که نمیتوان تا ابد کسی را توی آب نمک خواباند به امید آن روز خوب که بیاید و همه چیز را اول شروع کنیم. 

حالا علیرغم همه چیز آرامش دارم. چون این پرسیدن را به خودم مدیون بودم و جوابش هر چه که بود و تبعاتش هر چه که باشد به این اندازه مهم نیست که امروز من اولویت زندگی خودم شدم...

جویدن، بلع، هضم،...

من از آن آدمهایی هستم که هر از چند گاهی مسائل را واشکافی میکنم. گاهی هم به قول لاله مثل پنیرپیتزا کش میدهم. زخم های ناسور قدیمی را دستکاری میکنم، مثل وقتی که مدام با یک دندان لق ور میرویم ...

حالا چند روز است دارم توی دادگاه ذهنم شرکت میکنم. قاضی بوده ام. دادستان بوده ام. وکیل مدافع بوده ام. متهم بوده ام... متهم بوده ام . متهم بوده ام... متهم به اینکه چرا اینهمه وقت توانستم، میتوانم و متاسفانه خواهم توانست که حقایق ساده را نادیده بگیرم و خودم را خر فرض کنم؟ از خودم راضی نیستم. آنقدر نادیده میگیرم و گلایه نمیکنم که یهو همه چیز مثل سیل آوار میشود و گلایه ها بغض می شوند و تفاهم ها و سوتفاهم ها گره های کور می سازند.

چرا بلد نیستم حسابهایم را قبل سرریز شدن صاف کنم؟ چرا به اسم کنار آمدن و این مزخرفات خودم را قانع میکنم در حالیکه می دانم عزت نفس لازم برای پرسیدن و خواستن و تقاضا کردن را ندارم؟ 

دارم تمام چیزهایی که از زمان ازدواجم گوشه های تاریک ذهنم را پر کرده اند میجوم. تک به تک رفتارهایی که نادیده گرفتم و مثل دارویی تلخ قورت دادم را دارم بالا میاورم و تلخی اش را حس می کنم. دردش را میچشم انگار همین حالا پیش آمده باشد. با خودم حلاجی میکنم و میفهمم اگر چکار میکردم الان به نشخوار نمی افتادم. تلخ است . تلخ است. اما می دانم این جویدن باعث میشود جریان راقورت بدهم و بعد هضم کنم و خب لاجرم بعدش دفع هم هست. فارغ شوم از این همه اینها و ان شالله که تلخی اش یادم بماند و دیگر تجربه نکنم...



همه اینها را نوشتم تا شرایط برای خودم روشن تر بشوند و بتوانم اضافه کنم که دوست خوب نعمت است. کسی که بتوانی حرف بزنی و گریه کنی و حرف بزنی و نخواهد که خرت کند.که بگوید حق میدهم و بدانی که واقعا حق میدهد. که بگوید خودم ده بار برایت مهمانی پاگشا میگیرم و بدانی که میفهمد  دغدغه ات یک وعده غذا نیست... دوست خوب نعمت است. 

21 آذر

این را مینویسم تا یادم بماند. 

از طرفی چون حافظه کم شعوری دارم و احتمال دارد یادم برود و باز خر بشوم، می نویسم که یادم نرود که اگر تنها بدون لاله رفتم سفر و اگر اعتبارم بیست یورو بود و اگر از آن صندلی زرد عوقم می گیرد و اگر و اگر و اگر ، همش بخاطر این است که موهایم را با شامپوی ایرانی شستم و به روی بقیه نیاوردم که با اینکه به نظر کاملا خر می رسم ولی میفهمم!!!!!





به همین سوی قبله سوگند خودم را میبینم که  سه سال دیگر این متن را میخوانم و یادم نمیاید این بیانیه بسیار کوبنده را چرا نوشتم!

وقتی میتوانم بنویسم. وقتی میتوانم بلند بگویم

مدتی از ازدواج ما میگذرد. مدتی که شاید زیاد نباشد ولی خب کم هم نیست. 23 آذر میشود سه سال از زمان خواستگاری رسمی. بهمن ماه آشنایی مان وارد پنج سال می شود. دوسال است زیر یک سقف می خوابیم و وقتی می گوییم خانه ، منظورمان ویله کولاست. اتفاقات زیادی را پشت سر گذاشتیم. بیمار شدم و نزدیک مرگ شدم. بارها بیهوش شدم و خوب می دانم هر نوع بیهوشی چه مزه ای دارد. سقط کردم.سفر رفتم. مراسم خاکسپاری و پرسه و عروسی و تولد را تجربه کردم. 

تسلیت گفتم 

تبریک گفتم

هدیه دادم

آرزوی سلامتی کردم

سعی کردم آداب را رعایت کنم. 

ولی همیشه ته ذهنم چیزهایی قلقلکم میدهد. افکاری که وقتی ضعیف میشوم احاطه ام میکنند.  وقتی ازدواج کردم انگار محو شدم. خیلی ها خودشان بعد ازدواج تصمیم میگیرند محو شوند، ولی من نه . کسانی که هدیه تولد بچه هایشان پیشم همیشه محفوظ بود، کسانی که رویم حساب میکردند و رویشان حساب میکردم، کسانی که عزیزترین هایم بودند فراموش کردند من هم آدمم. عروسی نگرفته ام ولی ازدواج که کرده ام .کمک نخواسته ام ولی همان نیازهای تازه عروس ها و تازه مستقل ها را که دارم. غریبه که نبودم. یادشان رفت. به سادگی یادشان رفت . خب کرونا بود.  چه بهانه ای بهتر از کرونا؟

 و پوست من از فلز و چرم یا سنگ نبود.  دردم آمد

و دیشب که دیدم یکی پستی گذاشت بی ربط به این مسائل و با ربط به بهانه ها ، یکهو سیلی خوردم. کرونا فقط برای من بود. روشنفکری فقط برای من بود. درک کردن و کنار آمدن فقط برای من بود. دیشب غمگین شدم و دامنه این غم تا امروز پشت میز کارم کشیده شده و هر چند دقیقه یکبار روی دفتر جلساتم می چکد. صد البته آنقدر ترسو و بی عزت نفس هستم که  ادعا و انتظاری ندارم. فقط طول میکشد تا با این هم کنار بیایم. آدمی است دیگر. گاهی زورش به غصه و منطق نمی رسد.



چند روز بعد نوشت: مشکل پاگشا نیست، حتی هدیه ازدواج نیست. من از بقیه انتظار مالی ندارم. مشکل من سهل انگاری بقیه در به رسمیت شناختن است. بقیه ای که قبل و بعد از من مناسک اجتماعی عرف را در برابر بقیه به خوبی انجام میدهند ولی به من که میرسد لابد به نظرشان انقدر مهم و واجب نیست.

رزق جهان می دهد خویش نهان می کند

درست وقتی که دلنگران گوشی ام هستم که دیگه شارژ نگه نمیداره و بعد هفت سال کار کردن داره بازنشسته میشه، یه کاری میکنی شرکت بهم یه گوشی بده که کارم راه بیفته. حسینا جان، اشارت رو گرفتم. فهمیدم همه این روزها داشتی نگاهم میکردی. همه قرآن نخوندن هام رو توی ده روز گذشته دیدی. دغدغه های مالی و حساب کتاب های اکسلی رو باهام شمردی. فهمیدی ترسیدم و بازم نشستی توی دستهای رزاقی ات. ممنونم.