پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

ته مانده های شیرین اسفند


سال عجیبی بود. هم برای من و هم برای دنیا. جنگ جهانی سوم شد و آدمها از خودشان شکست خوردند. من 37 ساله بودم. و 37 جان تو سن خوبی بودی.مرا از بیماری های مختلف به سلامت عبوردادی و آشپزی یادم دادی و دفاع از حقم را و گفتگو با همسر و هزاران چیز خوب دیگر. اما نخواستی با تو از رساله ی خر! دکتری دفاع کنم که البته خرده نمیگیرم. فقط کاش با تو لاله و مامان و بابا و حنا را بیشتر میدیدم. این را اصلا دوست نداشتم که با تو خیلی از بغل های زندگی ام کم شد و سفر نرفتم و اولین سال زندگی توی ویله کولا کمی به غربت گذشت. در عوض زیاد کتاب خواندم که امیدوارم 38 هم ادامه ات بدهد و ایمانم هم فکر کنم قوی تر شد و واجباتم کمتر به فنا رفتند گرچه از نظر مستحب ها بسیار مهجور ماندم. خلاصه که سال عجیبی بودی و خوب با هم کنار آمدیم. علی الخصوص که توی دو سه روز آخر با تو به 55 کیلو رسیدم و خودت می دانی که چقدر برایم ذوق داشت. اما اینها همه به کنار، توی این وانفسای جهان از تو ممنونم 37 که زنده ام و عزیزانم زنده اند. امسال قیمت جان ها ارزان بود و گلچین روزگار به برگها و شاخه ها هم رحم نکرد... ما خوش شانس بودیم.


از لیست تولدم بگویم که هر سال کوچکتر و کیفی تر میشود. امسال کتاب صوتی بود و  یک اسپیکر و بعدش هر چه فکر کرد واقعا چیزی نمیخواستم . حالا میفهمم وقتی مامانه ام  میگفتند و می گویند سلامتی و شادی شما بهترین هدیه است، یعنی چه. دلم برای تولدم یک بعد از با لاله میخواست، یک روز کامل با حنا، یک سفر با آقای جوگندمی، یک دل سیر بغل کردن مادربزرگم، دیدن فاطمه، آیدا، آقا و حسنا و  خیلی های دیگر توی لیست تولدم بودند و دلم به سالم بودنشان خوش است...


خلاصه که راضی ام ازت 37 جان. با دلخوشی آمدی و با دلخوشی میروی ، خدا به همراهت



پ.ن :امروز چهارده مارس است. روز چهارده از ماه سه. 3/14. روز عدد پی. روز تولد میلادی من.

37

منتظر سبزهای بهاری بودن


روزها همینجوری گذشت، سی و هفت سال و یک روز ، سی و هفت سال و سه ماه، سی و هفت سال و ده ماه و سه روز، تا رسیدیم به امروز. امروز که وقتی تقویم را باز میکنم نوشته سی و هشت سال.

همین امروز سی و هشت ساله ام. سالی غریب ولی مهربان پشت سر گذاشته ام. سی و هفت با درد شروع شد. با جراحی و تصادف و ترک کار ادامه پیدا کردو با دادگاه تمام شد. اما همه اش همین نبود. امسال با آقای جوگندمی زندگی کردم. حسابی صیقل خوردم. یاد گرفتم از آنهمه کتابی که خوانده ام استفاده کنم. یاد گرفتم بالا بردن صدا و مچ گیری و قهر و نق ما را به جای بهتری نمی رساند. و خیلی چیزهای دیگر  مثل همین دادگاه که گرچه ادامه دارد اما گویا ترسم ریخته و شاید حتی توکلم بیشتر شده باشد.

خلاصه که 37 خوب بود و ان شالله 38 بهترتر خواهد بود.

برایم دعای خیر کنید.

ماجراهای اینستاگرام و اونستاگرام

سلام

هفته گذشته گیلاسی که از وبلاگ نویس های قدیمی هست یه پست توی اینستاگرام گذاشت که از وبلاگ نویس های قدیمی کیا اینجا هستن و خلاصه همین فتح بابی شد که خیلی ها خودشون رو معرفی کنن. منم زیر پستش کامنت گذاشتم و گفتم که پرنده گولو هستم. ولی متاسفانه نگفتم که اینستاگرامم  ربط مستقیم به وبلاگ نداره و اونجا فقط گاهی عکس میذارم و گولو اینجاست .

از همه دوستانی که درخواست دوستی توی اینستاگرام داده اند عذر میخوام و ترجیح میدم فقط  اینجا گولو  باشم و  این دو تا جا قاطی نشه.

قیر هست،قیف نیست

سلام.

بازپرس نیامد. به همین سادگی. بعد از سه ساعت معطلی جلسه موکول شد به تاریخ نامعلوم در سال آینده. 

با اینهمه از دادسرا که بیرون آمدم انگار ترسهایم را آنجا جا گذاشته باشم، سبک بودم. تازه متوجه شدم بهار آمده و درختها جوانه زده اند و شکوفه و گل و آن هوای خاص اسفند را میشود دید و حس کرد. پنج روز دیگر تولدم است و دعاهای شما را کادوی زودهنگامم حساب کردم. ممنونم

زیر چادرت قایم شوم

حالا مدتی هست که شما حسینایی و من گولو. مدتهاست که جای همراه و همسر و رفیق با آدمهایی که فرستاده ای پر شده و خودت بیشتر وقتها مخاطب خدایی ات بوده ای.و چقدر همه چیز همینطور  قشنگ تر است. اما فردا، همین فردای 17 اسفند، لطفا بشین توی دست های مادری. من ترسیده ام و می ترسم باور نکنند که من شیشه کسی را نشکسته ام، می ترسم و لطفا مرا زیر چادرت قایم کن تا همه چیز تمام شود و لطفا به خوبی و خوشی تمام شود.