بالش نرم بغل کرده ام و کمی مچاله در خودم زیر پتو هستم ،همسرم کلیه هایم را ماساژ میدهد تا درد کمی آرام شود( دفع خون دارم ولی جز درد و ظاهر ناجور، چیز خاصی نیست)، ماه مانه ام دارد در مورد خاطرات گذشته با آقای جوگندمی صحبت میکند و خواهربزرگترم این وسط به حنا ریاضی یاد میدهد. صدایشان گاهی دور می شود و چرتم میگیرد و چند دقیقه بعدتر بیدار میشوم. عین یک غوطه وری شیرین در رویا...
امروز دکترهایم به هزار قول و تعهد و آموزش ، حکم آزادی مشروطم را امضا کرده اند و با درج کلمه بهبود نسبی در برگه ی ترخیص، به خانه برگشته ام...
توی دستم یک صلوات شمار زرد رنگ دارم، میگویم و افوض امری الی الله و دکمه را فشار میدهم: کلیک. در این لحظه ثبت می شویم.