پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

چهل سالگی

امروز یک پریای چهل ساله ام. 

دیروز همکارهایم روی چهل کاپ کیک شمع روشن کردند و اولین جشن را گرفتیم. سورپرایزر شدم؟ نه و بله. از محبتشان مثل شکلات آب شدم و این سورپرایز شیرینی بود.

 در چهل سالگی موطنی دارم توی قلب آدمها. حسینایی دارم برای حرف زدن. سقفی بالای سرم. دوستانی و خانواده ای و امیری که الحق نعم الامیر است... از بهمن ماه سعی کردم لیست تولد بنویسم و نشد. یعنی خالی ماند. آدم میتواند برای چهل سالگی آرزو کند که فقر و جنگ نباشد؟ حسینا همچین کادوهای گران تومنی میدهد؟ آرزوهایم میم مالکیت ندارند... دلم میخواهد همه شیرین باشند. همه امنیت داشته باشند. همه سالم و سیر باشند...


نمیدانم برای 39 مینویسم یا برای چهل. فرقی هم ندارند. به بی تفاوتی نرسیده ام فکر میکنم به صلح یا چیزی شبیه آن رسیده ام. چهره های اطرافم را نگاه می کنم. چقدر همه را دوست دارم...