در آستانه ی اردی بهشت؛ گل نوبر فصل زایش، به سختی مادری احساساتم را می کنم. احساسات گنگ و ملس که نه طعمشان معلوم است و نه تبارشان، همه شیرین از ویار عشق و همه تلخ از تهوع و ترس... بارداری نافرجامی که تقویم و طبیعت راهی جز سقط برایش به ارمغان ندارد. انگار کن مادری آبستن هستم که بر گور نوزاد خود مویه میکند و همزمان برای جوانه ی نورس زندگی اش لالائی میخواند.
سلام
سرمان قبل اینکه به خوشی خلوت شود، به ناخوشی شلوغ شد و طبیعی است که گاهی نازک می شوم و گاهی تلخ...
خوب است که میان هجوم هزار جور حس گنگ و جدید، بازوانش هست و گرمای وجودش...
حال من هم خوب است و ان شاالله بهترتر هم خواهد شد و نوشتن هم در میان همیشه کمک احوالم بوده و هست