.
میگم دیدی لاله؟ نرفتیم فرانسه. نوتردام هم سوخت. دوتایی ندیدیمش و سوخت.
میگه البته ما دایناسورها رو هم ندیدیم...
.
.
در آستانه ی اردی بهشت؛ گل نوبر فصل زایش، به سختی مادری احساساتم را می کنم. احساسات گنگ و ملس که نه طعمشان معلوم است و نه تبارشان، همه شیرین از ویار عشق و همه تلخ از تهوع و ترس... بارداری نافرجامی که تقویم و طبیعت راهی جز سقط برایش به ارمغان ندارد. انگار کن مادری آبستن هستم که بر گور نوزاد خود مویه میکند و همزمان برای جوانه ی نورس زندگی اش لالائی میخواند.
سلام
دروغ است اگر بگویم سرم شلوغ بود، گرچه بود.فقط نمیدانم چرا حال نوشتن نبود. نه تنها حال نوشتن که نزدیک یک ماه است حتی وارد وبلاگم نشده بودم. مشغله های کار و زندگی و سرماخوردگی وحشتناک را که به این ملغمه اضافه کنیم فکر کنم عذرم کمی موجه شود. ببخشید اگر بی خبر ماندید و ببخشید اگر پیغام های مهربانتان را نخوانده بودم. به هر حال هر کجا که باشم نوشتن مامن است و وبلاگ خانه؛ ومن همیشه به خانه بر میگردم.
عنوان نوشت: اصلاحی به زبان اسپانیایی : وقتی که صرف غذا تمام شده ولی صحبت سر سفره هنوز ادامه دارد...
عکس نوشت: پارک ملت، شانس خوبی در پیدا کردن این چهاربرگ های شاد دارم.
مدخل توضیح عنوان : تکرار یک هجای خاص و هر کدام با معنی متفاوت (مثل اوضاع این روزهای من)
دیشب اتفاق مهمی توی روند یادگرفتن زبان جدید افتاد: توی خواب داشتم با یه نفر صحبت میکردم و بجای اینکه بگم How often گفتم wie oft و همون موقع فهمیدم که ذهنم شروع کرده به آلمانی فکر کردن و چقدر این لحظه لذت بخشه.
پ.ن: من هیچ وقت به فرانسوی خواب ندیدم
پ.ن.2: کمرنگم ولی حالم خوبه.