پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

هیولا در پاریس



.

میگم دیدی لاله؟ نرفتیم فرانسه. نوتردام هم سوخت.  دوتایی ندیدیمش و سوخت.

میگه البته ما دایناسورها رو هم ندیدیم...


.


.


تا مهیا نشوی حال تو نیکو نشود... تا پریشان نشوی کار به سامان نشود


به قدمت و عظمت کلیسای نوتردام هم که باشیم، گاهی آتشی لازم است تا از نو بنا شویم و تغییری رخ دهد.


دلگرم به موهای جوگندمی اش


در آستانه ی اردی بهشت؛ گل نوبر فصل زایش،  به سختی مادری احساساتم را می کنم. احساسات گنگ و ملس که نه طعمشان معلوم است و نه تبارشان، همه شیرین از ویار عشق و همه تلخ از تهوع و ترس... بارداری نافرجامی که تقویم و طبیعت راهی جز سقط برایش به ارمغان ندارد. انگار کن  مادری آبستن هستم که بر گور نوزاد خود مویه میکند و همزمان برای جوانه ی نورس زندگی اش لالائی میخواند.




یک شروع پاستورال- بورلسک



مارکس در لابه لای نوشته هایش اشاره کرده که تاریخ دوبار تکرار میشود: یکبار تراژدی و باردیگر کمدی، اما تجربه به من نشان داده که خداوند لابد به علت ضیق وقت ترجیح میدهد هر دو ورژن تراژدی و کمدی را همزمان بر سرم نازل کند. از قضا اینبار قبل از اینکه دهانم به گفتن واژه ی همسرم عادت کند دارم برای همه توضیح میدهم که پدر همسرم به رحمت خدا رفته اند .




پ.ن: دوست دارم بجای تبریک ازدواج، برای پدرجون فاتحه بفرستید و آرزوی بهشت کنید. غم از دست دادن ایشان برایم بسیار بسیار سخت است.




همه شاخه‌ها شکفته، ملکان قدح گرفته


سی و پنج سالگی عزیزم.
سلام.
با اینکه چند روزی است که جایت را به سی و شش داده ای اما هنوز توئی که بر جانم نشسته ای... روزی که در آغوشم کشیدی زنی بودم  مانده با یک دست لباس نه چندان گرم در شهری با دمای -25 درجه و عجیب دلم به تو گرم بود... به نرمی آمدی و چقدر کیف کردم  وقتی دیدم چقدر بالنده شده ای و یادم نرفت که میان بازوهای حسینا قد کشیده ای... بهارت را به سفر گذراندی و تابستانت را به ثمر و پاییز امسال عجیب عاشق  بود و زمستان غایب و حالا باز بهار...
سی و شش عزیزم. دوستت دارم.
به اندازه ی نوری که از پنجره ای خانه ی امید می تابید و ناامیدانه آرزویش کردم و حسینا شنید و عشق شنید دوستت دارم.
به اندازه ی جنگل غرق در سبز و مزرعه های زرد کلزا، به اندازه ی شقیقه های جو گندمی عشق دوستت دارم.
تو آمدی تا من بدانم پریایی در من هست که سالها منتظر بوده تا به نام صدایش کنند. آمدی تا جرات کنم در سرزمین هایی قدم بردارم که ماورای تخیلم هستند و حس هایی را تجربه کنم که از وجوشان بی خبر بودم ...
سی و پنج جان، تو شیرین و شکر من بودی و هستی، و من  همان گولویی هستم که کنار گور ناظم حکمت اولین بار تو را فهمید وقتی تنها ملاقات کننده ی گور از او پرسید چند ساله ای و پاسخ شنید که : اتوزآلتی/ سی و شش...

امیر عشق رسید و شرابخانه گشود


گل های نرگس باغچه شکفته اند و هر روز صبح نرگس های زرد و درشت و خوشحال تازه به رویم سلام میکنند. نور خورشید مهربان تر میتابد و اسفند، این ماه عزیز، ماه اول بهار قلبم را پر از شادی کرده است.
دلم می خواهد همه را، حتی گربه های شکاک کوچه را در بغل بگیرم و ببوسم. جهان دارد بیدار میشود و غصه ها ارزشی ندارند. و از همه زیباتر. ماه رجب دارد میاید. همین پنج شنبه هزاران آرزو را به آسمان میفرستند و اجابت خواهد بارید.
و عید که همیشه دلگیر بود ، امسال بوی اعتکاف و عشق میدهد...

تمام این ها زیبا  نیست؟

حلوای قند


سلام
خوبید؟
من هم خوبم الحمدلله. هزار درگیری دارم که هیچ کدامشان بد نیست و ان شاالله همه منجر به رشد است ولی دغدغه این روزهایم شده اند. از گرانی گرفته تا مستقل شدن و کار و درس و همین چیزهای روزمره.
امسال هم کم کم دارد بارش را میبندد. و سال 98 را ان شاالله با عشق و اعتکاف آغاز خواهم کرد. تحویل سال و اعتکاف باید مزه ی حلواگونه ای داشته باشد. جدای این لذت بردن از زندگی هست و دوستان و خانواده و حلاوت 36 سالگی که بی صبرانه چشم انتظارش هستم.
این روزها همزمان با ترنم زمین برای بهار انگار به پاهایم بالهای کوچکی بسته اند و هر چند نامطمئن و آهسته، اما بسان گنجشگ های تازه کار تمرین پریدن میکنم

خواندن مزامیر در گوش گدای نابینای میدان شهر



دیشب که بعد از یک هفته با تن تمیز و عطر زده نماز خواندم  در دلم دعا کردم  که حسینا جان، اگر قرار است این لذت را روزی از من بگیری و به جایش هرچیز دیگری بدهی، من نمی خواهم. دیشب نمازم مزه ی زعفران میداد...

گرگ در لباس مدرسه


خاله ی یک دخترک کلاس سومی بودن خیلی کیف دارد. از حاضر جوابی هایش گرفته تا شیرین زبانی هایی که دل آدم را می برد. اما تا امروز نمی دانستم چه حس عجیبی است که از مدرسه ی خواهرزاده ام زنگ بزنند و اطلاع بدهند که حنادر بازی گرم به هوا چنان در نقش گرگ فرو رفته که چهار نفر را لت و پار کرده و مدتی طول کشیده تا ناظم به کمک یکی از معلم ها دستگیرش کنند ...
بیچاره خواهرم نمیدانست بخندد یا گریه کند.

Sobremesa



سلام

دروغ است اگر بگویم سرم شلوغ بود، گرچه بود.فقط نمیدانم چرا حال نوشتن نبود. نه تنها حال نوشتن که نزدیک یک ماه است حتی وارد وبلاگم نشده بودم. مشغله های کار و زندگی و سرماخوردگی وحشتناک را که به این ملغمه اضافه کنیم فکر کنم عذرم کمی موجه شود. ببخشید اگر بی خبر ماندید و ببخشید اگر پیغام های مهربانتان را نخوانده بودم. به هر حال هر کجا که باشم نوشتن مامن است و وبلاگ خانه؛ ومن همیشه به خانه بر میگردم.




عنوان نوشت: اصلاحی به زبان اسپانیایی : وقتی که صرف  غذا تمام شده ولی صحبت سر سفره هنوز ادامه دارد...

عکس نوشت:  پارک ملت، شانس خوبی در پیدا کردن این چهاربرگ های شاد دارم.

شاعر شیرخوار در دخمه سنگی


یک ماهی هست که نه به تلگرام سر زده ام نه به اینستاگرام و راستش هیچ کمبودی از این بابت حس نمی کنم.آدم بنده ی عادته، کافیه کاری رو سه روز انجام بدی یا انجام ندی و روز چهارم بهش عادت کرده ای... عادت این روزهای من کتاب خوندن و سریال دیدن و خوردن بی وقفه ی شاهدونه و گوجه فرنگی و هویج خورد شده است...

یه دوست عزیز اومد ایران و من ندیدمش. خیلی غمگینم. دلم میخواست برم بشینم نگاش کنم. برام حرف بزنه و من کیف کنم. براش حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم. نشد. گاهی زندگی اینجوری میشه که یه سری فرصت ها زود از دست میرن. کاشکی این از اون فرصت های برگشتنی باشه.
 
پادکست های گاردین رو گوش میدم. چقدر لهجه انگلیسی دوست دارم. چقدر ذوق میکنم وقتی یهو مچ خودم رو میگیرم که دارم به راحتی زبانی غیر از زبان مادری ام گوش میدم و میفهمم. راستش حس میکنم به زودی به همه اینا نیاز پیدا خواهم کرد. به اینکه بلد باشم حال خودمو خوب کنم و قوی باشم. امیدم به خداست ولی خب وینتر ایز کامینگ!!!

جمعه ی گذشته پرستار یه دختر شیرین زبان چهار ساله بودم. اینکه از ساعت شش صبح تا چهار بعد از ظهر یک بند حرف زد به کنار، ولی نمی دونین چقدر شیرین بود وقتی منو محرم رازهاش میدونست و بهم گفت که توی مهدکوک اون رئیس دخترهاست! البته نامبرده توی دو سالگی هم بهم گفته بود اگه جیش داشتی بهم بگو تا بهت جایزه بدم!



پ.ن: آیا لذتی توی دنیا با لذت بغل کردن یه نوزاد برابری میکنه؟

مدخل توضیح عنوان : تکرار یک هجای خاص و هر کدام با معنی متفاوت (مثل اوضاع این روزهای من)

Wie Oft


دیشب اتفاق مهمی توی روند  یادگرفتن زبان جدید افتاد: توی خواب داشتم با یه نفر صحبت میکردم و بجای اینکه بگم How often گفتم wie oft  و  همون موقع فهمیدم که ذهنم شروع کرده به آلمانی فکر کردن و چقدر این لحظه لذت بخشه.



پ.ن: من هیچ وقت به فرانسوی خواب ندیدم

پ.ن.2: کمرنگم ولی حالم خوبه.