پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

حل شدن قند در چایی


پریروز یه کتاب از خالد حسینی دیدم که نخونده بودم. دیروز توی فیدیبو خریدمش و تا شب تمومش کردم. از اینکه توی این مشغله ی زیاد تونستم یه کتاب بخونم و پشت گوش ننداختم خیلی خوشحالم. اسم کتاب ندای کوهستان ترجمه شده بود و ترجمه ی روان و ساده ای داشت. امیدوارم بتونم روزی نسخه انگلیسی اش رو بخونم.

یه مدته سعی میکنم به پوستم بیشتر توجه کنم. نه از مدل توجه بوتاکس و میکرودرم و میکرونیدلینگ ، بلکه از نوع شستشوی خوب و ماسک و کرم های معمولی. حس میکنم پوستم باهام دوست شده و علیرغم اینکه گاهی جوشهای مجلسی میزنه ولی حالش خوبه. یه دونه پرایمر هم خریدم که حس میکنم وقتی قبل ضد آفتاب استفاده میکنم پوستم صاف تره. کلا افتاده ام روی دور رسیدگی روزانه به پوست که توش خیلی سهل انگار بودم.

مادربزرگ مادری ام اومده خونه مون. صداش میکنیم ماندا. متولد 1305. شبها میشینم کنارش ماساژش میدم و باهاش ترکی حرف میزنم. گاهی دلم میخواد بچلونمش و بگم لطفاً نمیر! می دونم عمر دست خداست ولی من هنوز با مرگ پدربزرگم توی 105 سالگی کنار نیومدم. فکر اینکه یکی بوده و دیگه نیست و قرار هم نیست تا ته تهش برگرده اذیتم میکنه. هنوزم کافیه چشمامو ببندم تا صدای آقاجانم رو بشنوم که پشتم رو ماساژ میداد و میخوند: پریا خانیم مس مسه، تللرین اسدیرمسه، یدّی پیکان گلمسه، دایی لاری ایلشمسه، عمی لری ایلشمسه، شاه دا گله ورمریز*... دوم مهر نه سال شد که آقاجانم رفته... چه می دونم.شایدم فردا من مردم.

اگه کسی توی زندگی تون هست که حاضرید بخاطرش مرخصی ساعتی بگیرید و زیر بارون  باهاش کوچه های شهر رو گز کنید، خوش شانس هستید. من بخاطر دوستی با لاله خیلی خوش شانس و خوشبختم و راستش بخاطرش پز هم میدم. مگه آدم پیش چند نفر میتونه خودِ خودِ خودش باشه؟

هفته قبل یه کار بزرگ کرده ام. یعنی خودم نکرده ام. یکی مثل ژان والژان هلم داد و کمک کرد که انجامش بدم و خدا هم سنگ تموم گذاشت. حالا انگار تازه میفهمم چی شده. یه شیرینی مطلوب داره باورش. عین قند که نرم نرم توی چایی حل میشه.


هر جور که فکر میکنم میبینم من توی این وبلاگ رشد کرده ام. گاهی نوشته های سالهای قبل رو که میخونم میبینم قلم خوبی داره ولی من نیست. نمیدونم اثر رشد واقعی هست یا بالاتر رفتن سن یا اثر معاشرین. ولی هر چی هست خوبه. تلاطمم کمتر شده و راهم مشخص تر. دهه چهارم زندگی دهه ی بامزه ی قشنگیه. فقط حیف که یه بار به دنیا میاییم.


*پریا خانم ناز باشه، اگه چتری هاش رو روی صورتش نریزه، هفت تا پیکان نیاد(بله پیکان نماد ثروت بود روزی)، دایی هاش در مجلس نباشند و عمو هاش در مجلس نباشند، حتی اگر شاه به خواستگاری اش بیاد ما نمیدیمش...

آن کو تو باشی بال او


نور خورشید وقتی به باغ بارون زده میتابه رو میشه نوشت؟ خنکی مه صبح جنگل  رو؟ بوی رنگ سبز چمن اردیبهشت رو چی؟ اون لحظه ای که آخرین پرتو نور خورشید پشت کوه گم میشه رو با کدوم کلمه میگن؟ حتی در برابر این معمول ترین های خلقت هم کلمه ها الکن میشن، حالا من چطوری از خودم انتظار دارم یه چیزایی مثل توکل بی حد و حساب، مثل امیدی که به آدم درمانده داده میشه، مثل تکیه گاه بی منت رو توصیف کنم؟ چطوری شما رو توصیف کنم آقا؟

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است


وقتی چند روز نمی نویسم دیگه نمی دونم از چی بنویسم. وقتی چند روز نمی نویسم انگار کلید گم میکنم. نوشتن کمک میکنه این همه صدای توی ذهنم آروم بشه. سالهای قبل قلمم متکلف بود و پر از استعاره. الان اینطور نیست. کلماتم ساده شده اند و دیدگاهم هم. همه چی به نظرم توی یه هاله قرار گرفته. شایدم خستگی بعد از یه دوره خیلی اضطراب و ورود به یه دوره پر اضطراب جدید باعث شده لامسه ام کرخت بشه. انگار خودم رو دارم از دور می بینم.

دلار رفت بالا. طلا هم . گوجه هم! حالا دلار از صبح داره هی میاد پایین. بعضی ها نگرانن، بعضی ها خوشحالن، بعضی ها بدجنسانه به ریش آدمایی که دلار زیاد دارن میخندن. دلار دیگه چهار تومن نمیشه اینو میدونم. ولی نمیدونم قراره چی بشه. حوصله ندارم بدونم. به حد کافی توی محل کارم هر لحظه قیمت اعلام میشه. انگار توی صرافی هستم.


یه وزغ گنده توی دهنم داره وول وول میزنه. قورباغه ی دانشگاه هم نشسته روی زانوم داره نگاهم میکنه. مارمولک پرینتر شکسته ام که باید ببرم گارانتی هم داره توی تی شرتم ورجه میکنه (حس گند و چندشی هست). یه بوفالو به اسم قرض هام وایستاده بهم زل زده. باید اینا رو قورت بدم. منکه ببر نیستم حداقل کاشکی گیاهخوار بودم و لقمه های گنده برنمیداشتم.

پاییز داره میاد. هوای پاییز رو دوست دارم. حتی کمی ذوق دارم. حتما قراره اتفاق های خوب بیفته که انقده منتظرشم. میخوام خوشبین باشم و لذت ببرم. میخوام مطمئن باشم حسینا منو گرفته توی بازوهاش. این روزها خیلی بیشتر دیدمش. کاراش یه جوری بود که نمیشد به هیچکس دیگه ای نسبت داد.اما کاش یه مدت ازم امتحان نگیره. من کمی فرسوده شده ام چون توی مسیری هستم که فکر نمی کنم اولویتم بوده باشه و حالا برای برگشت دیره. دارم توی مسیر یه نفر دیگه با کمک های غیبی و عیان خوب پیش میرم. صد البته شاکرم ولی انگار یکی توی من دلتنگ اون زنی هست که میشد که باشم.

دلم یه مدت سکوت می خواد. ذهنم مثل یه فایل وان نوت هست که بهم ریخته. حسابی بهم ریخته. باید بشینم مرتبش کنم. بشه یه فایل اکسل تر و تمیز. چند روز پیش دوستم بهم گفت من اگه اکسل بودم باهات ازدواج میکردم. هاهاهاها.

خیلی وقتا که خسته میشم، فرسوده میشم، دلگیر میشم، با خودم فکر میکنم میرم یه جای دور یه ده یه ناکجاآباد و زندگی میکنم. ولی جدیدا به این نتیجه رسیده ام که خوبه آدم توی همین جامعه و بین آدمها محکم باشه. محکم نه مثل تنه ی درخت. محکم مثل شاخه ی بید مجنون. با مسایل برقصه و وصل باشه به یه جای درست حسابی. این جای درست حسابی رو من بغل حسینا میدونم چون دیده ام که اونایی که واقعنکی بهش وصل هستند با قیمت دلار و این حرفها از هم نمی‌پاشن. ولی تا دلتون بخواد هر روز آدمهایی میبینم که میلیون دلار خرید میکنن ولی نه توی کلام و نه توی رفتار و نه توی زندگی آرامش ندارن. دلم نمیخاد پولدار باشم. میخوام ثروتمند باشم.

تا میخوام بنویسم همش دور وبرم شلوغ میشه. همش قاطی میشه افکارم. می خواستم از اتفاقات ریز و درشت بنویسم. از دسته چک که دیر رسید ولی بموقع شد. از ضامن های وام که خود خود حسینا برام رسوند و هنوزم باورم نمیشه. از یه امضای مهم زندگیم که بعدش فقط تونستم از خودم یه سلفی بگیرم .انگار بخوام به خودم ثابت کنم که واقعی هستم.از شک ها و تردیدهایی که انتخاب رو سخت میکنن...



پ.ن: وقتی یکی رو دوست دارید، براش تلاش کنید.


Yūgen



تاکسی درست روی پل، تقاطع اتوبان صیاد و همت زد روی ترمز و گفت صیاد رو به جنوب طرح زوج و فرده، من نمی رم! بحث کردن فایده ای نداشت، پیاده شدم. لعنت به من که آمده بودم اقتصادی فکر کنم و اسنپ نگرفته بودم .چهارده هزار تومن. فقط چهارده هزارتومن تا بانک میگرفت و من خساست کرده بودم و حالا وسط دو تا اتوبان بین ازدحام ماشین هایی که فقط بوق میزدند گیر کرده بودم. مثل خر گیر کرده بودم. سعی کردم از روی گارد ریل بپرم و خودم را از روی چمنها برسانم زیرپل و از آنجا اسنپ بگیرم تا دم در بانک و جهنم هزینه. چمن زیر پایم تازه و نرم بود و شیب باغچه ی کنار اتوبان هی قدمهایم را از کناره ها دور کردند و یکهو انرژی ام تمام شد. نشستم. گور بابای لباس فرم.نشستم و اشکهای درشت داغ روی گونه هایم چکیدند:سی و پنج سال دارم. درستش میشود سی و پنج سال و شش ماه و ده روز. توی دستم یک پوشه است که تویش آیتم به آیتم مدارک لازم برای درخواست افتتاح حساب جاری و درخواست دسته چک را مرتب گذاشته ام. دسته چک را تا سه روز دیگر لازم دارم و بعید می دانم آماده بشود اما میخواهم تلاشم را بکنم. باید ماشینم را هم توی همین مدت بفروشم. هزار تا کار ریز و گند دیگر هم دارم. خسته ام. توی زندگی ام هیچی نشدم. حس نگرانی و ناتوانی و بی عرضه بودن اذیتم میکند. دلم میخواهد یک نفر باشد بگوید هوایت را دارم. یک نفر هست که هوایم را دارد. من اما خیلی شرمنده ام و حس میکنم شده ام یک موجود متعفن سواستفاده کن و بی معنا. نمیدانم چه میخواهم. ولی از این زن چاق بی عرضه که نشسته روی چمنها و گریه میکند متنفرم.
***

همه اشکهایم را ریخته ام و توی همه دستمال کاغذی هایی که توی کیفم بود فین کرده ام. چشمهایم اندازه نخطه شده و دماغم اندازه ترب. می دانم که نمیتوانم تا ابد اینجا بشینم. یک نفر باید برود دنبال دسته چک بعد برگردد شرکت و سر راه بیمه نامه ماشین خواهرش را بگیرد و بعد چندتا مصاحبه کاری کند و بعدش برود مشاوره و بعدش و بعدش و بعدش و لعنت... باید پا شوم و بروم...
نگاهم می افتد به بوته ی سبز و تردی که توی دو قدمی ام روییده. مطمئنم یک درخت تبریزی است. البته هنوز نیست. الان روی هم ده سانت نمی شود ولی قطعا یک درخت تبریزی است. از آن بلندها که پایشان روی زمین است و سرش توی بهشت. الان به قوزک پایم نمیرسد. کوچولو و ترد است. من هم الان ضعیف و زشت و کوتاهم. ولی لابد حسینا که داشته بذرم را نشا میکرده گفته این از آن بلندهاست از آن پربارها. لابد گفته. دلم میخواهد گفته باشد.
***

کوچه ی منتهی به اتوبان صیاد انگار تهران نیست. توی چمنها یک مرغ و خروس خیلی تپل دارند خوشال خوشال دانه بر میچینند. بادی نرمی می وزد و  بوی نم و پاییز می آورد. باید نماز امام جواد علیه السلام بخوانم. از حسینا تشکر کنم و بگویم ممنونم که حواسش هست و یک نفر را فرستاده که دارم با بالهایش می پرم. صلوات شمار بنفش را از توی کیفم درمیاورم و ذکرهای کوچولوی دوست داشتنی ام را می گویم : و افوض امری الی الله... لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین... هنوز بغض دارم ولی از سر ناتوانی نیست. بخاطر این است که آرامش این جفت مرغ و خروس و نور خورشید و کلا همه ی دنیا قشنگ است. قشنگ و غمگین. و وقتی در طول تاریخ و در عرض جغرافیا نگاه میکنم میبینم چقدر دغدغه هایم حقیر و عزیزند. بله. حقیر و عزیز... چرا که دنیا کوچک است و من اندازه ی بال زدن مگس در آن هستم و با اینهمه همین دغدغه ها باعث میشوم بلند شوم و تکانی به زندگی ام بدهم...




پ.ن:و برای  چندمین بار توی زندگی ام معنی یوگن(عنوان نوشته) را میفهمم .کلمه ای به ژاپنی که زیبایی غمگین جهان را تصویر میکند....

عمه


امسال هم گذشت. قیمه ها را خوردیم و دسته ها را دیدیم و  از صدای مداحی ها انتقاد کردیم و عکسهای شمع را لایک کردیم و امروز روز آخر تابستان است و پاییز این پادشاه فصل ها در راه است و باید به فکر عکس پروفایل جدید بود... به همین راحتی. کربلا در عراق است و عاشورا پریروز بود. حالا اگر توی همین اتاق محل کارمان به کارمندی ظلم شود چه ربطی به کربلا دارد و اگر سر برج حقوق کسی را به ناحق کم کردند چه ربطی به عاشورا دارد و کی گفته اصلا که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا؟
من هم که اینها را مینویسم از پاکی و دغدغه نیست که یکی هستم صدبدتر از هزار نفری که نقدشان میکنم و امروز باز نگرانی دانشگاه و قسط و خرید خانه و فروش ماشین و اضافه وزن و کمبود دلخوشی تمام زندگی ام را پر خواهد کرد و فردا و پس فردا و همیشه هم به همین منوال...



پ.ن: سنگینی سرهای بر سر نیزه، امروز بر کتفهایی است که ...
...که نمیدانم . کلمه کم میاورم. که بلد نیستم از مادری که دو پسرش را از دست داده و برادرهایش را و برادرزاده هایش را بگویم...


مویه ی این آهنگ را دوست دارم

خردوش


دخترک یه خرگوش عروسکی داشت که بهش میگفت خردوش. موهاش رو دوگوشی می بست و همه توی بخش سرطانی ها باهاش مهربون بودند. دخترک میدونست قراره بمیره...
دیشب یه داستان کوتاه از فردریک بکمن خوندم که ترجمه اش فارسی اش این بود : و من دوستت دارم. دخترک رو بشدت شبیه حنا میدیدم وقتی اژدهای بنفش محبوبش رو توی بخش بغل میکنه و به بقیه بیمارهای کوچولو  سر میزنه. دیشب خیلی گریه کردم . خیلی زیاد...
***
نمیدونم قراره چی بشه، نمیدونم این قحطی به کجا ختم میشه. دیدن مردمی که به قفسه های لوازم بهداشتی و شوینده و روغن حمله کرده بودند برام خیلی سخت بود. ما اینجوری نبودیم، بودیم؟ ما ملت آریایی با چند قرن قدمت و اِهِن و تـُلُپ و انواع فحشها به تمامی اقوام بجز خودمون، اینجوری نبودیم... سیاست و دولت به کنار، از کی یاد گرفتیم فقط به فکر شخص شخیص خودمون باشیم و لاغیر؟
***
من میدونم اینجا ایرانه و بوسنی نیست. تقریبا میدونم قرار هم نیست بوسنی بشه. ولی همش یادم میاد توی مدارک جنگ بوسنی خوندم که اکثر قربانیان تجاوز میگفتند اونایی که به ما تجاوز کردن سرباز نبودن، همسایه هامون بودن که تا چند ماه قبل باهم سلام علیک داشتیم... پریشبا یه خانمه از دست اون یکی یه قوطی روغن رو به زور کشید بیرون....
***
چهار ساله که بود یه خروس عروسکی داشت، اسمش خلوص بود. هر کی بهش میرسید میگفت خلوص اشتباهه،بگو خروس. یه بار بهم گفت چرا بقیه گوش نمیکنن که اسم خروسم خلوصه!
***
مدارک دوستم رو برده بودم ساختمان مرکزی دانشگاه برای تائید... چرا مهاجرت نکردم؟ چرا هنوزم مهاجرت نمیکنم؟ چرا این مبحث برام تموم نمیشه و شروعش هم نمی کنم؟

Waldeinsamkeit



کوله ی سفرم رو آماده بسته ام و گذاشته ام گوشه اتاق تا اگر خدا بخواد توی اولین فرصت بپرم توی یکی از این تورهای لحظه آخری . مقصدم هم معلوم نیست. تا حالا با تورسفر نکرده ام ولی تفاوت قیمتشون با سفری که هتل و بلیط رو خودم بگیرم خیلی فاحش هست و به نظرم می ارزه که امتحان کنم. فعلا که دیدن کوله ی آماده بهم انرژی میده ...


این روزها کمتر کسی هست که امنیت شغلی داشته باشه. وضعیت مملکت طوری نیست که آدم از فرداش مطمئن باشه. منم جام و شغلم امن نیست. طوری که واقعاً نمیدونم دو ماه دیگه همینجا باشم یا نه. ولی اون کوله رو باز نمیکنم. شاید الان بترسم میزم رو خالی کنم و چند روز برم سفر ولی بالاخره میرم ان شاالله.


رفتم زیارت. دلم برای خنکای سنگ های مرمر کف حرم تنگ شده بود. رو به گنبد ایستادم و دعا کردم . انعکاس خودم با چادر مشکی و روسری آبی توی آیینه کاری حرم زیبا بود. حجاب رو دوست دارم، فرهنگ محجبه  بودن رو نه...


عکسهای سفرهای اردیبهشت رو نگاه میکنم و یکی توی گوشم میگه : مهر رو از دست نده، پاییز رو از دست نده... منم میگم ان شاالله چشم...


داشتیم توی خیابون ولی عصر قدم میزدیم، نظرمون جلب شد به یک مغازه ی بزرگ ولی خاک گرفته. دوستم گفت حتمن صاحبش مرده و وراث منتظر انحصار وراثت هستند. توی مغازه تاکسیدرمی دو تا پرنده دریایی بود. با بالهای گشوده رو به هیچی... مغازه نه دریا داشت نه آسمون...


روش من برای پس انداز اینه که یه حساب بانکی رو اختصاص میدم به پولی که از حقوقم کنار میذارم. رند بودن و رند موندن موجودی  این حساب خیلی مهمه ، یعنی اگه توش دو میلیون تومن پول باشه و به هر دلیلی یک ریال ازش کم یا بهش اضافه بشه دیگه پس اندازم به چوخ میره چون صفراش خراب شده! یا باید انقدر ازش خرج کنم که بشه یک میلیون و پونصد یا انقده روش واریز کنم که بشه دو و نیم. حالا توی این اوضاع اقتصادی خوشگل هر بار موفق میشم صفرای حسابم رو درست کنم درست بیست و چهار ساعت بعد ساعت شش صبح یه اس ام اس میاد که سود واریزی : 983،521+ ریال!!! خب آخه من چه جوری از بودجه ی ماهانه ام که خیلی سفت و سخت بسته ام چهارصد و دو تومن انتقال بدم اینجا. محاسبه اینکه چقدر انتقال بدم هم مشکله چون بانکها کارمزد مختلف دارند و بسته به حالشون بین پونصد تا نهصد تومن کم میکنند و مورد داشتیم که دویست تا تک تومن انتقال داده ام به این حساب و نهصد تومن براش کارمزد داده ام.خلاصه که میخوام برم بانک بگم لطفا به این حسابه  دست نزنید. این حساب مال یه مریضه. بهش سود ندید!


راست میگن که سخت  می گردد جهان بر مردمان سخت کوش. حالا من سخت کوش هم نیستما ولی بدجور سخت میگیرن برام. پنج شنبه گذشته کنسرت ابی بود توی استانبول. به جد حدود پونزده نفر از کارمندای شرکت مرخصی گرفتن که برن کنسرت. بعد من برای یه سفر نیم بند دو ماهه دارم دو دو تا چارتا میکنم. کلافه ام که چرا بلد نیستم لذت ببرم؟چرا بلد نیستم هدفمند هزینه کنم؟



عنوان نوشت: کلمه ای به آلمانی که ترجمه ندارد و بیانگر حس تنهایی مطلق در جنگل انبوه است.


برای شیرین: کارل کهلر برای این تابلو سه سال رفتار گربه ها را مطالعه کرد. اسم تابلو معشوق های همسرم است.

بگذار مرا غرق کند این شب مواج


امروز عرفه است. بهانه ای خیلی خوب برای دعا و خلوت. عرفه برای من جدای همه ی دعاها و آرزوها و تضرع ها و امیدها، یادآور روزگاری است که توی شرکت قبلی محروم بودم از شرکت در مراسم و چهار سال پشت سرهم با مرخصی ام موافقت نشد و مدیرم ناجوانمردانه اذیتم کرد. امسال من در شرکت دیگری در سمت مدیر اسبق هستم و مدیر اسبق عزل شده و توی همان شرکت است... حسینا جان؟ یادت هست میگفتم لطفاً قصه ام را با آب رنگ و مداد رنگی بنویس؟ ازت ممنونم که بهتر از تصورم نوشتی ومی نویسی. من هرگز شما را ندیده ام . هرگز به من زنگ نزده ای. با هم نرفته ایم جمعه بازار. با هم فلافل نخورده ایم. اما بسیار در آغوشت بوده ام. بارها پیراهنی که به تنت تصور میکنم را اشکالود کرده ام. صد بار به شقیقه های جوگندمی ات نگاه کرده ام و بهت حق داده ام که دوستم نداشته باشی از بس نق میزنم. اما دوستم داشته ای. زیاد. امنم نگه داشته ای . به وفور... و حالا روزی است که اقرار میکنند که تو را شناخته اند و مهربانی ات را شناخته اند و لطفت را شناخته اند و بخشش ات را هم ...

من اما حرفی برای گفتن ندارم. کلمه ها برای از تو گفتن و برایت گفتن خیلی کوچکند.شما بزرگی. بزرگ مثل عرض کتفهای پدر برای نوزاد. مثل کهکشان برای عکس ماه توی آب. شما حسینایی و بی نظیری و من دوستت دارم . زیاد دوستت دارم. خودخواهانه و برای خودِ خودِ خودم دوستت دارم...

بگو که نمی گذاری از تو و آغوشت دور شوم. بگو که دستهایم را موقع انتخاب مسیرهای زندگی میگیری و نمیگذاری هرز بروم. بگو که دوستم داری...

Was bedeutet Falafel auf Deutsch



- فلافل با قارچ و پنیر
- فلافل با پیاز و جعفری
- هات داگ با قارچ و پنیر
- جگر مرغ با خیارشور
- جگر مرغ با قارچ و پنیر
- نوشابه مشکی

اینا منو یه ساندویچی نیست. خوراکی هاییه که روزهای فرد به عشقشون میرم کلاس زبان!!! بعله. چند جلسه که از شروع کلاس گذشت متوجه شدم محل موسسه احاطه شده از انواع ساندویچ فروشی ها و حالا هر بار یک ساعت زودترمیرم کلاس و در حال گاز زدن ساندویچ  تمرین هام رو حل میکنم. طبعاً تمام صفحات کتابم مزین به لکه های نارنجی خوشرنگ روغن هستند...

پ.ن: دفعه اولی که سفارش جگر مرغ با قارچ و پنیر دادم کارگر ساندویچی یه جوری نگام کرد و گفت نمیشه! گفتم یعنی نمیشه ساندویچاتون رو با قارچ و پنیر سفارش داد؟ گفت نه این میشه ولی نمیشه جگر مرغ رو با پنیر خورد که! صدالبته ده دقیقه بعدش دید که میشه و خوشمزه هم میشه!!! در ضمن من میدونم جگر مرغ پر هورمونه،فست فود ناسالمه. نوشابه بده و ...



یک خواندنی خوب: فهرست باورهای غلط رایج

Life as We Knew It



این روزها واقعا نمی دونم از چی بنویسم. شرایط اقتصادی و عدم امنیت اجتماعی باعث شده کلا روی همه چی زندگی ام یه گرد خاکستری پاشیده بشه و من در مدیریت استرس آدم ماهری نیستم. نمیدونم چرا انقده زود مضطرب میشم و چطور میتونم ابدا توکل نداشته باشم.

دیروز هم مثل همه ی شنبه ها یه روز شلوغ و پرکار بود. جلسات پشت سر هم و خط و نشون و تعدیل نیرو و حاشیه های معمول منابع انسانی. غالباً وقتی اوضاع اینطوریه سعی میکنم چند دقیقه ای وقت پیدا کنم و به کاری مشغول بشم که بهم انرژی برای ادامه روز بده. یکی از این کارها خرید اینترنتی لوازم آرایشی و بهداشتی هست. کلا یه قسمت عمده حال خوش من بستگی مستقیم به میزان کرم و لوسیون و روغن بدن هاییه که دارم. خلاصه دیروز هم رفتم سراغ برند لوازم آرایشی محبوبم که یه برند معمولی و ارزان قیمت یه اسم Essence  هست  و کاش نمیرفتم. چون لحظه اول فکر کردم اشتباه شده. چطور ممکنه سایه چشمی که تا دو ماه قبل میخریدم 19 هزار تومن الان شده باشه 55 تومن؟ یا کرم پودر معمولی 22 تومنی چجوری یهویی شده 68 تومن؟ خلاصه که اومده بودم حالم خوب بشه، بدتر شد  و یه شنبه ی خیلی خیلی پر از خستگی و اضطراب و دمغی رو برام رقم زد. شاید فکر کنید خب مگه آدم بدون کرم پودر میمیره؟ نه نمیمیره ولی زندگی فقط غذا و هوا و جای خواب نیست. کیفیت زندگی هم مهمه...

***

سفر خیلی خوبه. به خودم قول داده بودم هر شش ماه یه سفر برم. یه سفر درست و حسابی و فرنگی. متاسفانه با این وضع قیمت پرواز ها فکر نکنم  فعلا امکانش باشه. ولی هنوز امیدوارم که یه جوری بتونم یه جایی همین نزدیکی ها برم. من آدم در سفر عکس بگیری نبودم. دفعه قبل اما چون دوستم همراهم نبود بخاطر اینکه تمام تجربه ها و هر چیزی رو که دیده بودم بتونم باهاش شریک بشم، از همه چی عکس گرفتم و الان میبینم چقدر دل خودم با دیدن عکسهای بی ربط سفر شاد میشه. از خودم خوشحالم که معیارم عکس برای پروفایل و اینستا و این حرفها نبوده بلکه همه صحنه های جذاب از نظر خودم رو ثبت کرده‌ام. هنوز بوی سنبل توی قبرستان های متروک و سرمای وحشتناک هوا و طعم نور بی رمق خورشید رو روی پوستم میتونم حس کنم. راستی اینم بگم: من به این معروفم که وقتی میخوام سلفی بگیرم رو به سابجکت سلفی می ایستم و عکس میگیرم. یعنی عملاً همیشه باید سه تا عکس بگیرم. یکی از خود مکان دیدنی، یکی از من که پشتم سنگفرش خیابونه و رو به مکان دیدنی ایستاده ام و آخری من که جوری ایستاده ام که هم خودم و هم مکان دیدنی توی عکس باشیم! کم هم پیش نیومده که بیخیال عکس آخر بشم.


***

سنم رو دوست دارم. درسته بدنم دیگه خیلی جوان نیست. مثل آدم بزرگها فکر میکنم و جنس دغدغه هام فرق کرده و پیری دیگه چیز بعیدی نیست ولی این شرایط رو دوست دارم. اینکه دارم یاد میگیرم به کسی باج ندم، بی دلیل به کسی سرویس عاطفی ندم، از نبودن آدمهایی که مدتهاست دیگه مهم نیستن نترسم و خیلی چیزای دیگه... انگار تازه  تازه دارم متوجه میشم آدمها کم اهمیت تر و مهم تر از چیزی هستند که فکر می کردم. میدونم کمی گنگ حرف زدم ولی نوشتم که یادم بمونه توی همچین دورهای از زندگی‌ام پی به اهمیت رضایت خودم در روابط برده‌ام.

***

فکر کنم سه سالی بود که دهه اول ماه ذی الحجه رو روزه میگرفتم. امسال نشد. حتی نشد نماز و واعدنا رو تا عید قربان بخونم. ولی یه دستاورد دیگه دارم. فهمیده‌ام من محتاج نماز خواندن و قرآن خواندن هستم که بتونم سختی ها رو تحمل کنم. فهمیده‌ام که هیچی مثل حس حسینا داشتن منو آروم و مطمئن نمیکنه. بنده ی خوبی نیستم ولی می‌دونم هیچ بغلی امن‌تر از بغل حسنا و هیچ ارزی معتبرتر از توکل به حسینا نیست.

***

دوست دارم مربی باشم. دوست دارم سخنران باشم. رک بگم؟ از شما چه پنهان من عاشق تخصص داشتن در همه چیز هستم و آرزو دارم یک پلی مث باشم. دوست دارم بیست زبان بلد باشم. دوست دارم یکی باشم مثل پاول یانولوس که 42 زبان را کامل بلد است. یادم هست این تابلو را دیدم و دلم رفت و خواستم بمیرم از فرط خواستن و امروز دیدم که در مدخل چند زبانگی ویکی پدیا عکس همین تابلو را گذاشته اند... راستی گفته بودم که جایگاه زبان اول یا همان زبان مادری در مغز با باقی زبانهایی که آدم در طول زندگی یاد میگیرد فرق دارد؟ و اگرآدم توی بچگی دو یا چند زبان را قبل از سن بحران یاد بگیرد جایگاه همه‌ی آنها توی مغز مثل جایگاه زبان مادری خواهد بود؟ تصور کن که مغز آسیب ببیند و آدم دیگر نتواند زبان مادری را حرف بزند ولی هنوز بتواند به زبان دوم خیلی سلیس و خوشگل وراجی کند!!!(همین آقای پاول یانولوس چند وقت قبل سکته کرد و بیست تا زبانش پرید!)


***

آخیش. چقدر نوشتن از همین چیزهای کوچک روزانه کیف دارد...

***

پ.ن: چند روز پیش کنار یک جاده ی خلوت یک خانه متروک پیدا کردیم و چه لذتی داشت گشتن اتاقهایش...

بخوانیم: یک نفر،یک زبان


دلتنگی قبل از باران


اتاقم را تمیز کردم و لباسهایم را تمیز کردم و دوستی هایم راتمیز کردم و  اینستاگرام را تمیز کردم و تلگرام را تمیز کردم و کانتکت های موبایل را تمیز کردم و وبلاگ را تمیز کردم و مانده مهم ترین قسمت: افکارم را تمیز کنم، آدمهای اضافه را دور بریزم و چقدر سخت است این مرحله آخر...

از هفته ی گذشته مهمان  بامزه و پر سر و صدایی داشتیم: خسرو! یک کاسکوی پرحرف و بامزه و شیطان. حیف که فعلاً اوضاع خانه چندان مساعد نیست و خسروخان از دیروز  مهمان خانه دوست جان شده ولی هر چه از مزه ی این موجود بگویم کم است. صد البته توجه زیاد می طلبد و مدام درحال کثیف کاری و ورجه ورجه است اما شکردهانی اش بی مثال و اداهایش بی مانند است.

ما فامیل کوچک و کم جمعیتی هستیم. تمام خانواده مادری روی هم بیست نفریم که چهار نفرشان هم در ینگه دنیا زندگی میکنند. چند وقتی است پزشک برای یکی از همین عزیزان اندک من تشخیص بیماری داده و حال و هوای فامیل غمگین و تیره است. دستمان به دعاست و دلمان گرم به امید. هر چه باشد خدا از غمهایمان بزرگتر است.

دوست دارم یک پست راجع به آنچه واقعا هستیم و آنچه دوست داریم باشیم بنویسم.

 پ.ن: دوران قشنگی برای ایران نیست. اما فردا همیشه روز بهتری است.

شرمندگی ملائک از اعمال بنده


.

درست توی گاز آخر یه کیک  گردویی نیم کیلویی که به مدد یه ماگ پر از شکلات گرم می بلعیدم ، یادم اومد روزه بودم...

.