پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

Yūgen



تاکسی درست روی پل، تقاطع اتوبان صیاد و همت زد روی ترمز و گفت صیاد رو به جنوب طرح زوج و فرده، من نمی رم! بحث کردن فایده ای نداشت، پیاده شدم. لعنت به من که آمده بودم اقتصادی فکر کنم و اسنپ نگرفته بودم .چهارده هزار تومن. فقط چهارده هزارتومن تا بانک میگرفت و من خساست کرده بودم و حالا وسط دو تا اتوبان بین ازدحام ماشین هایی که فقط بوق میزدند گیر کرده بودم. مثل خر گیر کرده بودم. سعی کردم از روی گارد ریل بپرم و خودم را از روی چمنها برسانم زیرپل و از آنجا اسنپ بگیرم تا دم در بانک و جهنم هزینه. چمن زیر پایم تازه و نرم بود و شیب باغچه ی کنار اتوبان هی قدمهایم را از کناره ها دور کردند و یکهو انرژی ام تمام شد. نشستم. گور بابای لباس فرم.نشستم و اشکهای درشت داغ روی گونه هایم چکیدند:سی و پنج سال دارم. درستش میشود سی و پنج سال و شش ماه و ده روز. توی دستم یک پوشه است که تویش آیتم به آیتم مدارک لازم برای درخواست افتتاح حساب جاری و درخواست دسته چک را مرتب گذاشته ام. دسته چک را تا سه روز دیگر لازم دارم و بعید می دانم آماده بشود اما میخواهم تلاشم را بکنم. باید ماشینم را هم توی همین مدت بفروشم. هزار تا کار ریز و گند دیگر هم دارم. خسته ام. توی زندگی ام هیچی نشدم. حس نگرانی و ناتوانی و بی عرضه بودن اذیتم میکند. دلم میخواهد یک نفر باشد بگوید هوایت را دارم. یک نفر هست که هوایم را دارد. من اما خیلی شرمنده ام و حس میکنم شده ام یک موجود متعفن سواستفاده کن و بی معنا. نمیدانم چه میخواهم. ولی از این زن چاق بی عرضه که نشسته روی چمنها و گریه میکند متنفرم.
***

همه اشکهایم را ریخته ام و توی همه دستمال کاغذی هایی که توی کیفم بود فین کرده ام. چشمهایم اندازه نخطه شده و دماغم اندازه ترب. می دانم که نمیتوانم تا ابد اینجا بشینم. یک نفر باید برود دنبال دسته چک بعد برگردد شرکت و سر راه بیمه نامه ماشین خواهرش را بگیرد و بعد چندتا مصاحبه کاری کند و بعدش برود مشاوره و بعدش و بعدش و بعدش و لعنت... باید پا شوم و بروم...
نگاهم می افتد به بوته ی سبز و تردی که توی دو قدمی ام روییده. مطمئنم یک درخت تبریزی است. البته هنوز نیست. الان روی هم ده سانت نمی شود ولی قطعا یک درخت تبریزی است. از آن بلندها که پایشان روی زمین است و سرش توی بهشت. الان به قوزک پایم نمیرسد. کوچولو و ترد است. من هم الان ضعیف و زشت و کوتاهم. ولی لابد حسینا که داشته بذرم را نشا میکرده گفته این از آن بلندهاست از آن پربارها. لابد گفته. دلم میخواهد گفته باشد.
***

کوچه ی منتهی به اتوبان صیاد انگار تهران نیست. توی چمنها یک مرغ و خروس خیلی تپل دارند خوشال خوشال دانه بر میچینند. بادی نرمی می وزد و  بوی نم و پاییز می آورد. باید نماز امام جواد علیه السلام بخوانم. از حسینا تشکر کنم و بگویم ممنونم که حواسش هست و یک نفر را فرستاده که دارم با بالهایش می پرم. صلوات شمار بنفش را از توی کیفم درمیاورم و ذکرهای کوچولوی دوست داشتنی ام را می گویم : و افوض امری الی الله... لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین... هنوز بغض دارم ولی از سر ناتوانی نیست. بخاطر این است که آرامش این جفت مرغ و خروس و نور خورشید و کلا همه ی دنیا قشنگ است. قشنگ و غمگین. و وقتی در طول تاریخ و در عرض جغرافیا نگاه میکنم میبینم چقدر دغدغه هایم حقیر و عزیزند. بله. حقیر و عزیز... چرا که دنیا کوچک است و من اندازه ی بال زدن مگس در آن هستم و با اینهمه همین دغدغه ها باعث میشوم بلند شوم و تکانی به زندگی ام بدهم...




پ.ن:و برای  چندمین بار توی زندگی ام معنی یوگن(عنوان نوشته) را میفهمم .کلمه ای به ژاپنی که زیبایی غمگین جهان را تصویر میکند....