پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است


وقتی چند روز نمی نویسم دیگه نمی دونم از چی بنویسم. وقتی چند روز نمی نویسم انگار کلید گم میکنم. نوشتن کمک میکنه این همه صدای توی ذهنم آروم بشه. سالهای قبل قلمم متکلف بود و پر از استعاره. الان اینطور نیست. کلماتم ساده شده اند و دیدگاهم هم. همه چی به نظرم توی یه هاله قرار گرفته. شایدم خستگی بعد از یه دوره خیلی اضطراب و ورود به یه دوره پر اضطراب جدید باعث شده لامسه ام کرخت بشه. انگار خودم رو دارم از دور می بینم.

دلار رفت بالا. طلا هم . گوجه هم! حالا دلار از صبح داره هی میاد پایین. بعضی ها نگرانن، بعضی ها خوشحالن، بعضی ها بدجنسانه به ریش آدمایی که دلار زیاد دارن میخندن. دلار دیگه چهار تومن نمیشه اینو میدونم. ولی نمیدونم قراره چی بشه. حوصله ندارم بدونم. به حد کافی توی محل کارم هر لحظه قیمت اعلام میشه. انگار توی صرافی هستم.


یه وزغ گنده توی دهنم داره وول وول میزنه. قورباغه ی دانشگاه هم نشسته روی زانوم داره نگاهم میکنه. مارمولک پرینتر شکسته ام که باید ببرم گارانتی هم داره توی تی شرتم ورجه میکنه (حس گند و چندشی هست). یه بوفالو به اسم قرض هام وایستاده بهم زل زده. باید اینا رو قورت بدم. منکه ببر نیستم حداقل کاشکی گیاهخوار بودم و لقمه های گنده برنمیداشتم.

پاییز داره میاد. هوای پاییز رو دوست دارم. حتی کمی ذوق دارم. حتما قراره اتفاق های خوب بیفته که انقده منتظرشم. میخوام خوشبین باشم و لذت ببرم. میخوام مطمئن باشم حسینا منو گرفته توی بازوهاش. این روزها خیلی بیشتر دیدمش. کاراش یه جوری بود که نمیشد به هیچکس دیگه ای نسبت داد.اما کاش یه مدت ازم امتحان نگیره. من کمی فرسوده شده ام چون توی مسیری هستم که فکر نمی کنم اولویتم بوده باشه و حالا برای برگشت دیره. دارم توی مسیر یه نفر دیگه با کمک های غیبی و عیان خوب پیش میرم. صد البته شاکرم ولی انگار یکی توی من دلتنگ اون زنی هست که میشد که باشم.

دلم یه مدت سکوت می خواد. ذهنم مثل یه فایل وان نوت هست که بهم ریخته. حسابی بهم ریخته. باید بشینم مرتبش کنم. بشه یه فایل اکسل تر و تمیز. چند روز پیش دوستم بهم گفت من اگه اکسل بودم باهات ازدواج میکردم. هاهاهاها.

خیلی وقتا که خسته میشم، فرسوده میشم، دلگیر میشم، با خودم فکر میکنم میرم یه جای دور یه ده یه ناکجاآباد و زندگی میکنم. ولی جدیدا به این نتیجه رسیده ام که خوبه آدم توی همین جامعه و بین آدمها محکم باشه. محکم نه مثل تنه ی درخت. محکم مثل شاخه ی بید مجنون. با مسایل برقصه و وصل باشه به یه جای درست حسابی. این جای درست حسابی رو من بغل حسینا میدونم چون دیده ام که اونایی که واقعنکی بهش وصل هستند با قیمت دلار و این حرفها از هم نمی‌پاشن. ولی تا دلتون بخواد هر روز آدمهایی میبینم که میلیون دلار خرید میکنن ولی نه توی کلام و نه توی رفتار و نه توی زندگی آرامش ندارن. دلم نمیخاد پولدار باشم. میخوام ثروتمند باشم.

تا میخوام بنویسم همش دور وبرم شلوغ میشه. همش قاطی میشه افکارم. می خواستم از اتفاقات ریز و درشت بنویسم. از دسته چک که دیر رسید ولی بموقع شد. از ضامن های وام که خود خود حسینا برام رسوند و هنوزم باورم نمیشه. از یه امضای مهم زندگیم که بعدش فقط تونستم از خودم یه سلفی بگیرم .انگار بخوام به خودم ثابت کنم که واقعی هستم.از شک ها و تردیدهایی که انتخاب رو سخت میکنن...



پ.ن: وقتی یکی رو دوست دارید، براش تلاش کنید.