پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

ادای طناب زدن، ادای دفع سنگ


آدم گاهی از روند مسائل خسته می شود. از بوی بیمارستان، از درد مداوم ، از زردآب بالا آوردن، از انتظار برای خانه ای که انگار قرار است کارهای نصب کابینتش صد سال طول بکشد، از زندگی مشترکی که هی شروع نمی شود، آدم گاهی حتی از چیزهای خوب هم خسته می شود...


شاید هم همه این حس ها ناشی از داروهای زیادی است که بعد از عمل سنگ شکن مصرف میکنم و باعث راش پوستی و خراش روحی شده اند...

این روزها باید هی برای خودم بخوانم که :نتوان دل شاد را به غم فرسودن ... وقت خوش خود بسنگ کلیه سودن





همین قدر ساده و باور نکردنی




گاهی نگاهش می کنم و با خودم می گویم یعنی واقعاً ازدواج کرده ام؟

ماحصل یک عمر گوشت قرمز نخوردن و آب فراوان نوشیدن


احوال این روزهای من را از دوستان جدیدم باید پرسید که با اندازه های 14 و 9 و 4 و 4 میلی متری دست به دست هم داده اند به مهر و کلیه های حقیر را کرده اند آباد!!!!



خواهرش


تصور کن دوستی داری و تمام روزهای سال نوشته هایش را خوانده ای و کیف کرده ای و جوجه و باریک و مورچه را مثل حنای خودت دوست داری و حالا قلب این دوست نادیده از غم از دست دادن خواهر غمگین است...


کلمه ها و جمله ها و متن ها به چه دردی میخورند وقتی نتوانی پرژین ات را بغل کنی و آرزو کنی غم خودش و خانواده اش قابل تحمل تر شود...



پرژین جان ، هه ناس  جان، بیا بغلم...

Xaniar


عید فطر هم آمد و رفت و من ماندم دست خالی. تلاشم این است که دو دستی بچسبم به نمازم و امیدوار باشم که همین نماز باعث می شود گم نشوم. زندگی گاهی توفانی است و گاهی too funny . میترسم که یادم برود دستم را بگیرم به گوشه پیراهن حسینا. می ترسم دور شوم...

ازدواج بامزه و جذاب است. یک خانواده ی جدید میشوند فامیل ات و خوشی شان خوشی ات است و غمشان غم ات است و یهویی فامیل دار میشوی. فامیل جدیدم مهربان هستند و الحمدلله همه چیز منطقی وار خوب است. با اینهمه گاهی دزدکی صفحه دوم شناسنامه ام را چک میکنم تا مطمئن شوم: این همه خواستگار و ماجرا و کش و واکش تهش همین بود؟ یعنی حسینا از اول می دانست که بخت من آقای جوگندمی است؟ دیگر چه ها میداند و نمیگوید؟ حسینا بودن سخت است.

عکس را دیدید؟ همه فکر میکنند ازدواج و عاشقی یعنی این. بگذارید صادقانه بگویم اصلا هم اینطور نیست. حداقل ما که بعد از امتحان کردن انواع مدل های خواب به این نتیجه رسیده ایم که بهتر است پشتمان رابه هم کنیم و مثل بچه آدم بخوابیم.مخصوصا که با وجود بالش های من جا برای ایشان خیلی هم فراخ نیست!

حرف برای گفتن زیاد دارم ولی کلمه مناسب ندارم. این روزها دوست دارم بیشتر توی بطن زندگی باشم تا توی متن.


پ.ن:روزهایم پر است از بوی شیرخشک و دغدغه ی بیب دادن و حمام کردن و پی پی نوزاد.

تا باشه خوشی باشه


کجدار و مریز برنامه ریزی کردیم و رفتیم ماه عسل، نی نی خانواده یک ماه زودتر به دنیا آمد، کج و کوله و مریض برگشتیم.

The Struggle Is Real


 نشسته بودم پشت کامپیوتر، گرسنه ام بود، بعد افطار نای خوردن چیزی ندارم.دلم فقط نوشیدنی میخواهد. هوس گوجه کرده بودم و نان و چایی و کاکائو و همه چی. من بودم؟ یا موجود دیگری صبح بجای من از خواب بیدار شده بود؟ من بودم که با خودم گفتم که چی؟ کیف پولم را برداشتم که بروم از سوپر مارکت سالاد اولویه نامی نو بخرم و دو تا شکلات بادامی و بوشار ذرت و حتی میتوانستم طعمشان و عطرشان را حس کنم. آسانسور آماده در طبقه پنج ایستاده بود انگار همه عمرش منتظر بوده مرا ببرد همکف که قبل اینکه بفهمم چه میکنم رسیده باشم به سوپر مارکت. اصلا چرا باید روزه بگیرم؟ نتوانم همسرم را ببوسم  و توی خانه ی لاله ام معذب باشم و بعد افطار توان نداشته باشم. اصلا که چی؟که چی ؟ که چی؟

 از آسانسور تا در ساختمان هشت قدم راه است. توی قدم ششم اذان گفتند. من بیدار شد. کجا ایستاده بودم؟ میخواستم کجا بروم؟ دیشب حسینایم را به هشتاد و هشت بیت عاشقانه صدا  کرده بودم و حالا به لقمه ای نان... تا بفهمم چه شده قدم هایم به هشت رسید ولی برگشتم و تمام طول مسیر توی آسانسور آرزو کردم حسینا مرا ندیده باشد. مردم در خوابند، وقتی مردند بیدار میشوند. امروز به وقت اذان ظهر تهران من مُردم تا بدانم که همه دین و ایمانم توی این چند سال از تار عنکبوت هم بی ثبات تر بوده است.



پ.ن:دقیقا همان لحظه که فکر میکنی رهیده ای، دربندی .همان لحظه که کیفور تعهدت میشوی در حال خیانتی. همان دم که خوشبخت ترینی آبستن نکبت هستی...

بنا به درخواست خوانندگان


جاکلیدی طرح فیل از عقب

ای خاطرت عزیز‌تر از خاطرات من


یادته توی خوابگاه اذیتم میکردن؟ بلد نبودم خودم نباشم و خودم بودنم بقیه رو آزار می داد و اونا هم منو آزار میدادن. اونقدر که جز شما هیشکی برام نموند. یادته وسط حرف زدن باهات تپق میزدم؟یادته منو بردی مشهد؟ با فاطی رفتیم حرم. اون آقاهه با پای برهنه یادته؟ یادته رعد و برق زد توی پشت بوم خوابگاه و من فهمیدم منو می بری خونه ات؟ منم یادمه. همش یادمه. خیلی چیزا هم یادمه که دلم میخواست نبودن.خیلی بی راهه ها رفتم. خیلی وقتا گم شدم. اومدی وسط شلوغی ها و تاریکی ها و صداها دستم رو گرفتی. گاهی محکم گرفتی دردم اومد. گاهی آروم گرفتی دستم ول شد تا دوباره بیایی و برم گردونی.یادته طبقه ی دوازه تا چهارده آسانسور نداشت؟ با پله رفتیم بالا و من چقدر ناشی چادر سرم کرده بودم. توی این 36 سال و یک ماه و 19 روز چند بار بی تو مرده باشم خوبه؟چند بار زنده ام کرده باشی خوبه؟بین این همه آدم توی تاریخ به این درازا و جغرافی به این پهنا، چطور وقت میکنی هر شب بیایی منو بغل کنی؟ همه حرفام رو گوش کنی؟ موهام رو ناز کنی و برکت فردام رو بذاری توی جیب روزی ام؟شمردم تا الان سیزده هزار و دویست و دو شب سرم رو گذاشته ای رو زانوت و سیزده هزار و دویست و سه صبح بیدارم کرده ای و هیچ روزی گرسنه نموندم و هیچ روزی نمردم و هیچ روزی فراموشم نکردی. پس چرا میترسم حسینا؟ پس چرا من همش انقده میترسم؟ اون آرامشی که به عزیزکرده هات میدی پس کجاست؟ تو که همه رو لوس میکنی مگه نه؟ همه بنده های بغلی تو هستن مگه نه؟ نترسم؟ قول بده نترسم.منو بذار روی کتفت.بذار قدم مثل شما بلند بشه. ببینم اون دور دورا رو که بهش میگن بیگ پیکچر. بذار ببینم جامون امنه.بعد بغلم کن و محکم فشارم بده.انقد محکم که همه ی نگرانی ها از تنم در بیاد. حسینا من خیلی دوستت دارم.میدونم هر کاری میکنی و هر چی میشه همش بخاطر اینه که حواست هست. ولی میترسم. لطفا توی روزگار سخت بغلم کن تا کمتر دردم بیاد. من خیلی ترسو ام حسینا و برای ترسهام و حرفهام و نگرانی هام کسی جز شما نمیشناسم... من نه زبان خوش کمیل دارم و نه توان ابوحمزه و نه هیچ جوشن و زرهی به تن دارم. من گولو هستم حسینا.بنده ی جیرجیروی ترسو وزیاده خواه و امیدوار. بی بغلت من به رمضان نمیرسم. بغلم کن... لطفاً...

آفتابه دسته طلا


امروز یکی از خواننده های اینجا یادم آورد که  حدود شش سال قبل یه لیست جهیزیه خیلی جامع و مانع پیدا کرده بودم که اقلامی مثل شلنگ، خیارخوری، لیوان دوجداره، مجسمه آبشاری و فانوس هم توش بود. گفتم انصاف نیست اونو خونده باشید ولی لیست جهیزیه ای که الان دارم رو ندونید.
در حال حاضر لوازم خونه پرنده گولو و همسرش اینا هستند:
- یخچال و فریزر
- یک دست مبل پنج نفره
- یک تخت خواب دو نفره بهمراه تشک رویا، پاتختی و یک پاف
- تلویزیون
- لباسشویی شش کیلویی
-ظرفشویی
- یک سرویس چینی دوازده نفره ایرانی
- یک ست چهار نفره ملامین یزدگل
- دو عدد لیوان شربت خوری
- دو ست قاشق چنگال به رنگهای فیروزه ای و سرخابی
- دو عدد بالش طبی
- استکان کمرباریک بهمراه نعلبکی یک دست
- چهار عدد بالش معمولی و چهار عدد متکا الیاف
- دو عدد پتو از این نرمولی ها
- دو ست لحاف و ملحفه کشدار
- حوله حمام دو عدد
- حوله دست و صورت چهارعدد
- شانزده تکه دستمال و پیشبند آشپزخانه برند رزین تاژ
- جاروبرقی
- پلوپز
- زودپز
- چاقو ست شش تایی با قیچی
- کاسه بامبو سالاد با قاشق
-غذاساز
-پارچ پلاستیکی دو عدد
-اتو بخار معمولی
-هشت عدد بانکه شیشه ای
- کاسه ، آبکش ،جایخی ، جارو دستی ، زیرقاشقی، رنده، جا ادویه پلاستیکی ، گیره لباس، همه برند لیمون
- میزاتو و رگال لباس
-قابلمه سرویس هشت پارچه
- ماهیتابه سه عدد
- سرامیک شور
-نمکدان چهار عدد، ظرف شکر، ظرف شیر
-جاکلیدی طرح فیل از عقب
-لوستر چوبی
- محافظ برق دو عدد
-تخته گوشت و سبزی دو عدد
- زیر قابلمه ای، پوست کن و ملاقه و از این دالبری ها و کف گیر
- یک عدد کاسه سفالی آبی
- سه تخته فرش ماشینی
- میز تلویزیون
- مایکروفر سی لیتری
- سرویس هشت تایی لاک اند لاک
- پرده اتاقها و هال
و تمام!




اردی بهشت 98


اردی بهشتمان در شلوغی های مراسم چهلم و کارهای خانه و خریدن وسایل و سرسام قیمت ها و طبق معمول دردسرهای محل کار و من که هرگز توکل درست حسابی نداشته ام میگذرد. دلم یک سفر بی فکر و خیال  به یک دهات خلوت میخواهد. جایی که صدای ماشین نشنوم. دلم میخواهد تمام سر و صداهای دنیا ساکت شود. بنشینم یک گوشه دنج و به هیچ چیز فکر کنم. شاید دلم بخواهد کتابی بخوانم یا شاید همان را هم نخواهم. شاید بخواهم زیر آفتاب ساعت یازده صبح دهات دراز بکشم و چرت بزنم و شاید بروم توی باغچه بشمارم ببینم از دیروز تا حالا چند تا غنچه ی بابونه شکفته اند. راستش را بگویم؟ دلم یک عید بدون عزا میخواهد. عیدی که تویش پدرجون نشسته باشد روی صندلی های سفید توی هال و با مادرهمسرم گپ بزند... نمی شود حسینا زمان را به عقب برگرداند و کمی بیشتر به ما مهلت بدهد؟ برای او که کاری ندارد، دارد؟ دلم میخواهد به روزهایی برگردم که چشمهای همسرم از ذوق برق میزد و صورتش مثل شبدرهای تازه شاداب و خوشحال بود... این روزها به تناوب دلتنگ می شویم.رفتن پدرجون برایمان سخت است.

هنوز از ازدواج هیچی نفهمیده ام. فقط می دانم داشتن کسی که تو را همینطور که هستی بپذیرد خیلی شیرین است. برای اولین بار در زندگی ام حس هایی را تجربه میکنم که فکر نمیکردم در من وجود داشته باشند. ازدواج تصمیم و راه غریبی است. نمی دانم آدم چطور جرات میکند در حالی که از فردا خبر ندارد به همراهی یک آدم دیگر بله بگوید.آدم خیلی به توکل و خوشبینی نیاز دارد.

لیست لوازم خانه مان را نگاه میکنم و دلم غنج می رود. از کی تا حالا انقدر وابسته به طرح استکان و رنگ آبکش پلاستیکی شده ام؟ یکی از لذت بخش ترین اوقاتم وقتی هست که با هم به  خرید می رویم. دلم میخواهد تمام زوج ها این لذت را تجربه کنند ولی غالبا صحنه ای که در بازار زیاد میبینیم عروس خانمی جوان و مضطرب و پدر و مادری حسابگر و ناراضی است. گاهی هم چند تا خانم مسن همراه این قوم هستند که جز گیر دادن به همه چیز کار دیگری ندارند و فلسفه وجودشان در خرید جهیزیه بر همگان پنهان است.

کلاس آلمانی را هنوز میروم و هنوز بسیار مشتاق هستم. چقدر لذت دارد بین آدمهایی که مدام نگران وقت سفارت هستند بنشینی و از آموختن برای خواندن کتاب و درک زیبایی های زبان  لذت ببری. البته گاهی هم کردی و آلمانی را قاطی میکنم و این هم جنبه ی زیبایی از قومیت همسرم است...