پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

ای خاطرت عزیز‌تر از خاطرات من


یادته توی خوابگاه اذیتم میکردن؟ بلد نبودم خودم نباشم و خودم بودنم بقیه رو آزار می داد و اونا هم منو آزار میدادن. اونقدر که جز شما هیشکی برام نموند. یادته وسط حرف زدن باهات تپق میزدم؟یادته منو بردی مشهد؟ با فاطی رفتیم حرم. اون آقاهه با پای برهنه یادته؟ یادته رعد و برق زد توی پشت بوم خوابگاه و من فهمیدم منو می بری خونه ات؟ منم یادمه. همش یادمه. خیلی چیزا هم یادمه که دلم میخواست نبودن.خیلی بی راهه ها رفتم. خیلی وقتا گم شدم. اومدی وسط شلوغی ها و تاریکی ها و صداها دستم رو گرفتی. گاهی محکم گرفتی دردم اومد. گاهی آروم گرفتی دستم ول شد تا دوباره بیایی و برم گردونی.یادته طبقه ی دوازه تا چهارده آسانسور نداشت؟ با پله رفتیم بالا و من چقدر ناشی چادر سرم کرده بودم. توی این 36 سال و یک ماه و 19 روز چند بار بی تو مرده باشم خوبه؟چند بار زنده ام کرده باشی خوبه؟بین این همه آدم توی تاریخ به این درازا و جغرافی به این پهنا، چطور وقت میکنی هر شب بیایی منو بغل کنی؟ همه حرفام رو گوش کنی؟ موهام رو ناز کنی و برکت فردام رو بذاری توی جیب روزی ام؟شمردم تا الان سیزده هزار و دویست و دو شب سرم رو گذاشته ای رو زانوت و سیزده هزار و دویست و سه صبح بیدارم کرده ای و هیچ روزی گرسنه نموندم و هیچ روزی نمردم و هیچ روزی فراموشم نکردی. پس چرا میترسم حسینا؟ پس چرا من همش انقده میترسم؟ اون آرامشی که به عزیزکرده هات میدی پس کجاست؟ تو که همه رو لوس میکنی مگه نه؟ همه بنده های بغلی تو هستن مگه نه؟ نترسم؟ قول بده نترسم.منو بذار روی کتفت.بذار قدم مثل شما بلند بشه. ببینم اون دور دورا رو که بهش میگن بیگ پیکچر. بذار ببینم جامون امنه.بعد بغلم کن و محکم فشارم بده.انقد محکم که همه ی نگرانی ها از تنم در بیاد. حسینا من خیلی دوستت دارم.میدونم هر کاری میکنی و هر چی میشه همش بخاطر اینه که حواست هست. ولی میترسم. لطفا توی روزگار سخت بغلم کن تا کمتر دردم بیاد. من خیلی ترسو ام حسینا و برای ترسهام و حرفهام و نگرانی هام کسی جز شما نمیشناسم... من نه زبان خوش کمیل دارم و نه توان ابوحمزه و نه هیچ جوشن و زرهی به تن دارم. من گولو هستم حسینا.بنده ی جیرجیروی ترسو وزیاده خواه و امیدوار. بی بغلت من به رمضان نمیرسم. بغلم کن... لطفاً...