پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

چشمان تو مزارع کوباست


این روزها هر بار میخواهم بنویسم ناخوداگاه دستم و دلم به سمت نوشتن از آقای جوگندمی می رود. دست خودم نیست و فکر کنم خاصیت ازدواج همین است که از دنیا جدایت میکند، گرچه من به قول لاله خوب دوام آورده ام...

اتاق بنفش سه دیوار یاسی دارد و یک دیوار بنفش و دو پنجره رو به آفتاب. و من یادم نمیرود که اگر امروز ما خانه ای داریم و سرپناهی  و آرامشی، بخاطر لطف حسینا و دوست خوبش است که هولم داد و دستم را گرفت.بعضی دوست ها فقط دوست نیستند گاهی تمام سرمایه آدم هستند.

رفتیم سفر به ولایت لاله. با یک بچه ی شش ساله پرحرف و یک دوازده ساله ی ورجه و یک نه ماهه ی شیرین ، سفرمان با همیشه فرق داشت و در همین فرق داشتن هاست که آدم نگاه رفیق هفت ساله اش میکند و میفهمد که دستاورد این هفت سال همچون شراب ناب است. لاله تو دستاورد منی.

پر از نوشتن بودم. ولی یکهو خاموش شدم.

توضیح عنوان: که به تناوب در آنها تنباکو، قهوه و نیشکر می کارند...
نظرات 19 + ارسال نظر
Zari پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 02:34 ب.ظ

من‌نفهمیدم منظور از مزرعه کجاست؟

سلام
چشمان قهوه ای رنگ همسرم

نینا جمعه 22 شهریور 1398 ساعت 06:25 ب.ظ

حالم بده گولو...
حالم خیلی بده...
به حسینات بگو یه کم با من مهربون‌تر باشه، یه کم بغلم کنه. بهش بگو من جون ندارم برا تحمل این همه بی‌مهری. بهش بگو لطفا...

سلام نینا
نمیدونم چی بگم
خودم خیلی این لحظه ها رو تجربه کرده ام
وقتایی که مطمئن بوده ام که دوستم نداره
بعدا متوجه شدم اون موقع از همیشه بیشتر دوستم داشته
ولی اعتراف میکنم تلخی اون لحظه ها هرگز از کامم نمیره

زرین یکشنبه 17 شهریور 1398 ساعت 11:29 ق.ظ

سلام عزیزم
من و همسرم هم همکار بودیم منتها توی دو تا دفتر جداگانه
همسرم مدت کوتاهی به دفتر ما منتقل شد آنقدر که مرا ببیند و ازدواج کنیم
دوستت دارم

سلام زرین عزیزم
من هم خیلی دوستت دارم
بنویس زرین

Zeinab شنبه 16 شهریور 1398 ساعت 02:47 ق.ظ

انقده حرف دارم که حتی سلام
میخوندمت خیلی وقت پیشا
اون موقع ک پالتوی دوست داشتنیتو از ماشینت دزدیدن
اون موقع که برای یه نوزادی سیسمونی جمع کردی
اون موقع که عکس خودتو با موهای کوتاه شرابی درحالیکه سرت پایین بود استوری کردی
اون موقع ک یکی تو اتوبوس پرسیده بود تو گولویی؟ و تو گفنه بودی نه
حالا بعد مدتها فقط دو صفحه وبلاگتو خوندم
امیدوارم کنار آقای جوگندمی همیشه حس ارامش داشته باشی گولوی عزیزم
و خدا روح پدرت رو شاد کنه
و من ناباورانه نگاه میکنمت که اخه کی؟
کی وقت شد این همه اتفاق بیفته و من چرا نمیخوندمت این همه وقت؟
چرا رفتیم از بلاگفا
چی تو اون اینستا و کوفت و مرض منتظر ما بود اخه؟
چند ساله نبودیم؟ چرا؟

سلام
کامنتت رو بیست هزار بار خوندم
همه اش یادته؟
همه اش یادم اومد
کی بودیم
چط.ر پناه اوردیم به نوشتن
اینستا مال من نیست
توش اروم نیستم
نوشتن خونه ی منه

ر۶ا پنج‌شنبه 14 شهریور 1398 ساعت 03:17 ب.ظ

گولو جان اگه هنوز مشکل سنگ داری داروی جامع امام رضا را با اب سداب و یا ترب سفید مصرف کن تا دفع بشه اگه بتونی زیر نظر دکتر طب اسلامی معتبر این کار انجام بدی که خیلی بهتره یه سرچ بزن توی اینترنت راجع بهش بخون

سلام
ممنونم
چشم

زهره مشهدی چهارشنبه 13 شهریور 1398 ساعت 12:13 ق.ظ

گولو دوست دارم.خیلی خوبی❤❤

سلام زهره جان
لطف داری همیشه

yasini سه‌شنبه 12 شهریور 1398 ساعت 09:10 ب.ظ

اخه تو کی عروس شدی گولو جان
عزیزم خیلی برات خوشحال شدم
خوشبخت باشی
لطفا اگه این روزها دعا کردی برای منم ارامش بخواه
امیدوارم هر وقت خواستی خدا بهت نی نی بده و زندگیت زیبا باشه

سلام
یهو عروس شدم
برای هم دعا کنیم

فریده سه‌شنبه 12 شهریور 1398 ساعت 12:42 ب.ظ

سلام گولو جان
پسرک لاله 12 ساله شد!!! خانمچه 6 ساله است؟؟؟ کی زمان به این سرعت گذشت. باورم نمیشه
ان شاالله که در بغل آقای جوگندمی و حسینا جان شاد و پایدار باشی

سلام
میبینی؟
نخودهای کوچولو حالا حسابی بزرگ شدن

سپیده دوشنبه 11 شهریور 1398 ساعت 02:19 ب.ظ

سلام گولوی مهربون
تولدتشون مبارک به شاد یو خوشبختی انشاالله ...
اما چیزی که دستم رو به نوشتن برد دروغ نگم التماس دعا بود اگه رفتیو اون هوا رو تنفس کردی تو بین الحرمین سلام منو به اقا ابوالفضل برسون و بگو اقا به ناامیدی دل ناامیدت منو ناامید نکن ..... من منتظرم

سلام سپیده جان
نرفتم کربلا
ولی دعات کردم
همدیگه رو زیاد دعا کنیم

آرام یکشنبه 10 شهریور 1398 ساعت 09:51 ق.ظ

سلام...
دلت گرم با حسینا و حسین (ع)

سلام
الهی دل همه مون گرم و پرامید از برکت عشق

جیرجیرک خندان یکشنبه 10 شهریور 1398 ساعت 01:50 ق.ظ http://physicsgod.blog.ir

چقد عنوانو خوب گفتی(: میزارمش تو وبلاگم تو قسمت"ّقیه چی میگن" با اجازت (((:

سلام

تارا شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 11:40 ق.ظ

سلام
گولو جان لحظه های زندگیت پر از تجربه های ناب باشه الهی
امیدوارم بیشتر بنویسی و خاموش نشی
راستی به لاله جان هم سلام برسان بگو حواست هست خیلی خیلی دوره آخرین پستی که نوشتی و ما چشم انتظاریم

سلام تارا جان
چی بگم که خودمم شاکی هستم از این ننوشتن لاله
بلکه کامنت شما رو بخونه و بلکه بنویسه
ممنونم از دعای خوبت

سرن جمعه 8 شهریور 1398 ساعت 02:35 ق.ظ

چه لحظه ها ، چه خنده ها، چه کلمه ها که توی اتاق بنفش جان بگیرند و ثبت بشن

سلام سرن عزیزم
ان شاالله
برایم بگو ببینم چه خبرها
گیلانشاه عزیزک من چطور است؟
اصلا باید بهت زنگ بزنم اینجور نمیشود

فال پنج‌شنبه 7 شهریور 1398 ساعت 08:56 ق.ظ

و چقدر شاعری گولو(خواستم بگم "تو"، ولی نتونستم، شما سه سالی از من بزرگتری و منم هنوز سنتی ام)
اصلا میام نوشته هاتو میبینم حالم خوب میشه
باید این نوشته ها رو کتاب کرد و توی طاقچه داشت اونم با عکسای فوق العاده ای که براشون انتخاب میکنی
چقدر خوشحالم که هستی و از بودنت باخبرم

سلام
شما لطف داری
سنتی یا صنعتی خیلی به دلم نشست صحبتت

کامشین پنج‌شنبه 7 شهریور 1398 ساعت 06:57 ق.ظ http://www.kamsin.blog.ir

often ش خیلی ریزه که!
Hug me always

سلام سلام کامشین جان من
قربون اون نکته سنجی و ریز بینی ات بشم

سوزان چهارشنبه 6 شهریور 1398 ساعت 10:06 ب.ظ

سلام .. گولو جان برای امثال من بگو که داریم از پیدا کردن همراهمون ناامید میشیم ، از امید بنویس ، یه جوری بنویس که انگار حسینا گفته اینارو بگو

سلام سوزان
اعتراف میکنم منم فکر میکردم مسیر زندگی ام از ازدواج نخواهد گذشت
و حسینا خودش همه کارها رو کرد
و من شانزده سال قبل در دانشگاهی تحصیل کردم که ایشون هجده سال قبل ازش فارغ التحصیل شده بود و همین باعث اشنایی ما شد!
اگر نگم همه ی عمر باید بگم که حسینا حداقل از شانزده سال قبل داشت قصه ی ازدواج من را مینوشت و من غافل بودم.
به نظرت برای تو چه قصه ای دارد نوشته میشود و تو هنوز نمیدانی؟
از او بخواه که برایت با ابرنگ رنگ های تابستانی و بهاری بنویسد چرا که اون منتظر است تا اجابت کند اما به وقت خودش

تینا چهارشنبه 6 شهریور 1398 ساعت 06:41 ب.ظ

چقدر این رفاقت های امن قشنگه
نمی شه هل بدیم ، روشن بشی؟

سلام تینولی
بیاح
روشن شدم

دنیا چهارشنبه 6 شهریور 1398 ساعت 04:05 ب.ظ

سلام گولو جان
عجب شعری...
که به تناوب در آنها تنباکو، قهوه و نیشکر می کارند...

الهی که مزرعه ی کوبات! همیشه شاداب و درخشان و خندان باشه

سلام دنیا جان
کیف کردم از اینکه گرفتی

سپیده چهارشنبه 6 شهریور 1398 ساعت 10:54 ق.ظ

چقدر عمیق و دوستداشتنی توصیف کردی....دوستیتون پایدار

سلام
بسیار ممنونم
هزار آمن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.