دراز کشیده ام روی پتوی نازک نرمولی که توی هال پهن است ، صدای نفس های همسرم مدتی است مرتب شده و میدانم که خواب است. تا چند دقیقه قبل داشتم موهایش را ناز میکردم . نه چون این کار را خیلی دوست دارد -که دارد - بلکه برای اینکه نیاز دارم حس کنم زنده ام . نیاز دارم بدانم قرار نیست به بیمارستان برگردم ، به جایی که ملحفه تختها را خودم مرتب نمیکنم و خودم بیدار نمی شوم و خودم نمیخوابم و همه شرح حالم را می پرسند و هیچ کس حالم را نمی پرسد. دلم میخواهد پیر شوم و ببینم حنا بزرگ شده و سپهر بزرگ شده و زهرا بزرگ شده و امیر علی بزرگ شده و مهشید بزرگ شده و گلنار بزرگ شده. دلم میخواهد پیر شوم و من از پیری میترسم و از مرگ میترسم و از مرگ در این سن بیشتر میترسم و اصلا من نخواسته بودم همه چی روی دور تند باشد . من هنوز با آقای جوگندمی مهمانی نرفته ام . یکی به این دنیا بگوید صبر کند، ما هنوز با هم نرقصیده ایم .
اگر جویای حال اینجانب باشید باید عرض کنم که الحمدلله خوبم، فقط یک جراحی کوچک باقی مانده که ان شاالله آن هم به زودی انجام میشود و اگر تیروئید هم یاری کند و سنگ شکن هم خوب انجام شود و حسینا هم رضایت بدهد، فکر نکنم دیگر بخواهم از نزدیک هیچ بیمارستانی عبور کنم و اگر روزی خواستم فرزندی هم داشته باشم ترجیحم زایمان در خانه است. در این حد از درد دلگیر و فرسوده ام...
پ.ن:توی ویلا کولا که خونه ی قشنگی صدایش می کنیم راه میروم و توی ذهنم هزار بار اینجا را آپدیت میکنم، ولی نمیدانم چرا نمی آیم واقعی بنویسم.
پ.ن.دو: این روزها میگذرد و روزهای بهتر میاید. من حسینا را میشناسم. سختی می دهد اما در سختی نگه نمی دارد.
آدم کم میاورد. اما نمی میرد. آرزوی مرگ میکند. اما نمی میرد. خاصیت مرگ این نیست که به درخواست آدم بیاید. و خاصیت درد این نیست که به درخواست آدم برود.
همه به شوخی می گویند گولو ازدواج به تو نساخت. من میفهمم حقیقت همین است. ازدواج به ما نساخت. ولی ما با هم می سازیم ان شاالله. قرار نبود اولش اینجوری باشد. ولی خب کجای زندگی مان را از روی قرارها پیش رفتیم؟
شب بیست و سوم حمام رفتم. به خیال خوش که عبادت خواهم کرد.عبادت نکردم. مثل یک کرم در خودم لولیدم تا صبح. گاهی به سقف نگاه میکردم. به بالا، جایی که باید خدا در آنجا باشد. در نگاهم هزار حرف بود و من نا نداشتم حتی یک آیه بخوانم. ضمیر الصامتین؟ خدا نکند. درونم پر از فحش و گله بود.
عذاب وجدان دارم. کم آورده ام. پس سرطانی ها چه میکنند؟
درد شخصیتی از آدم را رو میکند که نمیشناختم. عاجز، ناامید، بی تفاوت و خشمگین. انگار عقربی در جانم لانه کرده، عقربی که مدام نیشم میزند و زهرش در منطق و عاطفه ام جاری می شود. خورشید دیگر نور ندارد. ماه زیبا نیست. هوا به درد تنفس نمیخورد و نوازش، این نعمت لطیف، فقط جسم و جان را می ساید.
امروز چهار روز است که دو جراحی همزمان داشته ام و یک هفته است که به معجزه ی مرفین و پتیدین ایمان آورده ام و میدانم دیگر به زندگی اعتماد ندارم. و هنوز درد هست
حالا میفهمم تمام آن کتابها و فیلم ها در رسای درد یعنی چه. یعنی چنگ زدن به استیصال ، یعنی باور نکردن اینکه درد بیهوده است و عاجزانه به دنبال معنا گشتن. ولی درد فقط درد است. دیگر هیچی
درد یعنی حوصله تنفر هم ندارم و مجبورم طاقت بیاورم
دیشب آخرین قسمت سریال نون خ را با آقای جو گندمی دیدیم. چقدر زیبا بود این سریال. چقدر کرد بودند و چقدر طبیعی کرد بودند. این را از خنده های آقای جوگندمی میفهمیدم که هر بار میگفتید ای تف به فلان چیز ، از ته دل قهقهه میزد. دستت درد نکند آقای آقاخانی. چه خوب کردها را به تصویر کشیدی و خوب از مزرهای لودگی دوری کردی. آهنگ های خوبی توی این سریال شنیدم و متوجه شده ام یک رگ کردی نهفته دارم و بشدت در مقابل زبان و فرهنگ کردی احساساتی هستم. با آهنگ شیرین گیان گریه کردم و هر بار همسرم زیر لب زمزمه اش میکند بغض قورت میدهم.
وضع پایم خراب بود. از پانزده اسفند درد پا امانم برید. با خودم فکر کردم خدایا پیری چقدر سخت است. بیماری چقدر سخت است. هر چه دارو خوردم علاج نشد. دکترها هم کاری از دستشان برنیامد. دیروز بالاخره معلوم شد فشردگی و بیرون زدگی دیسک در محل ال پنج و اس یک باعث شده عصب پای چپ عاجز بشود. حالا مانده ام بین تحمل درد و یا جراحی در این وضع کرونا. خدا جان هر چه از سمت شما برسد من شکایت ندارم. ولی حواستان هست که دردم زیاد است؟
پزشکم همسر دوستم است. دوستم و همسرش نخبه های پزشکی هستند. رفتم بیمارستان و از دیدنشان کیفور شدم. حتی توی دلم به آقای جوگندمی پز دادم. خدایا ممنونم که معاشرین این آدمهای خوب هستم. چقدر خوب است دور و بر آدم را آدمهای بالنده و موفق گرفته باشند. اینجا می نویسم که هر وقت خواندم این حس خوب دیدن لیلا با آن تیپ و نگاه و کلام خوب و بی شیله پیله و زیبایش چه انرژی عالی دارد. خدایا مواظبشان باش.
دلم برای شیرین گیان های زندگی ام تنگ شده. فشارشان بدهم توی بغلم تا صدای قورچ استخوان هایشان را بشنوم.
پ.ن: در تایید کامنت تنبل شده ام می دانم .
برنامه این بود که بروم در مسجد حضرت صبر علیهاالسلام که نام دیگرش زینب است سه روز از دنیا دور باشم. در بالاپشت بام مسجد نماز امام جواد علیه السلام بخوانم و یکی از خانه هایی که با نور سبز گلدسته ها روشن شده اند را آرزو کنم. بعد دزدانه بخزم توی راهروی تنگ و ترش منتهی به گلدسته و سر گلدسته که رسیدم و هراس ارتفاع که از سرم افتاد و مطمئن شدم که کسی مرا نددیه و دستگیر نخواهم شد، نفس عمیقی بکشم و همه دوستانم و عزیزانم و آرزوهایم را یاد کنم. ولی به قول نویسنده ی فرنگی Little did I know که تقریبا همه معتکف خانه خواهیم شد و درد سیاتیک پاهایم را عاجز خواهد کرد و از روزه ماه رجب تا به امروز محروم خواهم ماند و شیرین تر از همه اینکه در شب تولد امام جواد علیه السلام به خانه خودمان کوچ خواهیم کرد و حالا ویله کولا واقعاً خانه ی ماست...
خدایا شکرت
که بهترین برنامه ریزی بهم بزن کل کائنات هستی
ما را با قلم هفت رنگ مهربانت بازنویسی کن
و از بغل خودت دورمان نکن
پ.ن: چقدر شیرین است که بگویی بفرمائید منزل ما در خدمت باشیم و این تعارف نباشد.