پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

و هر روز راه خانه دورتر می‌شود

دراز کشیده ام  روی  پتوی نازک نرمولی که توی هال پهن است ، صدای نفس های همسرم مدتی است مرتب شده و میدانم که خواب است. تا چند دقیقه قبل داشتم موهایش را ناز میکردم . نه چون این کار را خیلی دوست دارد -که دارد - بلکه برای اینکه نیاز دارم حس کنم زنده ام . نیاز دارم بدانم قرار نیست به بیمارستان برگردم ، به جایی که ملحفه تخت‌ها را خودم مرتب نمیکنم و خودم بیدار نمی شوم ‌ و خودم نمیخوابم و همه شرح حالم را می پرسند و هیچ کس حالم را نمی پرسد. دلم میخواهد پیر شوم و ببینم حنا بزرگ شده و سپهر بزرگ شده و زهرا بزرگ شده ‌ و امیر علی بزرگ شده و مهشید بزرگ شده و گلنار بزرگ شده. دلم میخواهد پیر شوم  و من از پیری میترسم و از مرگ میترسم و از مرگ در این سن بیشتر میترسم و اصلا من نخواسته بودم همه‌ چی روی دور تند باشد . من هنوز با آقای جوگندمی مهمانی نرفته ام . یکی به این دنیا  بگوید صبر کند، ما هنوز با هم نرقصیده ایم . 

نوروز منی تو


تلاش میکنم کم کم کارهای خانه را خودم انجام دهم . عین باطری موبایل قدیمی وسط کارها شارژ خالی میکنم و باید نیم ساعتی درازبکشم و سرم  از صدا و تنم از خستگی دور شود تا بتوانم دوباره سرپا بایستم. ولی همین قدمهای کوچک خیلی حالم را بهتر کرده است. همین که با آقای جوگندمی بی تعارفم و درک میکند که گاهی در ثانیه ناتوان می شوم برایم مصداق نعمت است و حسینا جان شکر و هزاران شکر.

داشتیم با خواهرهمسرم حرف می زدیم و گفت گولو ما چون شاغل  و مستقل شدیم اینطور هستیم یا چون اینطور هستیم توانستیم شاغل و مستقل بشویم؟ و منظورش از اینطور، تحمل بسیار در مقابل درد جسمی و دم نزدن در مقابل درد بود. جوابی که نداشتم. بجایش موهای شلال مشکی زیبایش را ناز کردم و گذاشتم انگشتانم بجای من حرف بزنند.

انقدر کارهای  مختلف دارم و انقدر دغدغه دارم که نگو نپرس. انقدر تغییر و تحول در راه است که در تصور خودم هم نمیگنجد. دعا میکنم همه شان به خوبی و خوشی باشد و این از دستم برمیاد. غباری در باد و بادی به فرمان حسینا. مگر تا الان غیر از این بوده؟  شاید مقام تسلیم در مقیاس بسیار کوچک همین باشد. که بدانی توی دستهای امن هستی.

این عروسهایی که از روز اول همه چیز دارند حوصله شان سر نمیرود؟ دو روز است تازه پرده سفارش داده ایم. و چه کسی قدر پرده های کتان تک رنگ زیبا را می داند؟ آنکه چهار ماه با پنجره های پوشیده از روزنامه از زندگی لذت برده است!

Gezelligheid

اگر جویای حال اینجانب باشید باید عرض کنم که الحمدلله خوبم، فقط یک جراحی کوچک باقی مانده که ان شاالله آن هم به زودی انجام میشود و اگر تیروئید هم  یاری کند و سنگ شکن هم خوب انجام شود و حسینا هم رضایت بدهد، فکر نکنم دیگر بخواهم از نزدیک هیچ بیمارستانی عبور کنم و اگر روزی خواستم فرزندی هم داشته باشم ترجیحم زایمان در خانه است. در این حد از درد دلگیر و فرسوده ام...


پ.ن:توی ویلا کولا که خونه ی قشنگی صدایش می کنیم راه میروم و توی ذهنم هزار بار اینجا را آپدیت میکنم، ولی نمیدانم چرا نمی آیم واقعی بنویسم.

پ.ن.دو: این روزها میگذرد و روزهای بهتر میاید. من حسینا را میشناسم. سختی می دهد اما در سختی نگه نمی دارد.

ته راهرو سمت چپ




آدم کم میاورد. اما نمی میرد. آرزوی مرگ میکند. اما نمی میرد. خاصیت مرگ این نیست که به درخواست آدم بیاید. و خاصیت درد این نیست که به درخواست آدم برود.


همه به شوخی می گویند گولو ازدواج به تو نساخت. من میفهمم حقیقت همین است. ازدواج به ما نساخت. ولی ما با هم می سازیم ان شاالله. قرار نبود اولش اینجوری باشد. ولی خب کجای زندگی مان را از روی قرارها پیش رفتیم؟


شب بیست و سوم حمام رفتم. به خیال خوش که عبادت خواهم کرد.عبادت نکردم. مثل یک کرم در خودم لولیدم تا صبح. گاهی به سقف نگاه میکردم. به بالا، جایی که باید خدا در آنجا باشد. در نگاهم هزار حرف بود و من نا نداشتم حتی یک آیه بخوانم. ضمیر الصامتین؟ خدا نکند. درونم پر از فحش و گله بود.


عذاب وجدان دارم. کم آورده ام. پس سرطانی ها چه میکنند؟



در نکوهش درد

درد شخصیتی از آدم را رو می‌کند که نمیشناختم. عاجز، ناامید، بی تفاوت و خشمگین. انگار عقربی در جانم لانه کرده، عقربی که مدام نیشم میزند و زهرش در منطق و عاطفه ام جاری می شود. خورشید دیگر نور ندارد. ماه زیبا نیست. هوا به درد تنفس نمیخورد و نوازش، این نعمت لطیف، فقط جسم و جان را می ساید. 


امروز چهار روز است که دو جراحی همزمان داشته ام و یک هفته است که به معجزه ی مرفین و پتیدین ایمان آورده ام  و میدانم دیگر به زندگی اعتماد ندارم. و هنوز درد هست 


حالا میفهمم تمام آن کتابها و فیلم ها در رسای درد یعنی چه. یعنی چنگ زدن به استیصال ، یعنی باور نکردن اینکه درد بیهوده است و عاجزانه به دنبال معنا گشتن. ولی درد فقط درد است. دیگر هیچی 


درد یعنی حوصله تنفر هم ندارم و مجبورم طاقت بیاورم 

شیرین گیان




دیشب آخرین قسمت سریال نون خ را با آقای جو گندمی دیدیم. چقدر زیبا بود این سریال. چقدر کرد بودند و چقدر طبیعی کرد بودند. این را از خنده های آقای جوگندمی میفهمیدم که هر بار میگفتید ای تف به فلان چیز ،  از ته دل قهقهه میزد. دستت درد نکند آقای آقاخانی. چه خوب کردها را به تصویر کشیدی و خوب از مزرهای لودگی دوری کردی. آهنگ های خوبی توی این سریال شنیدم و متوجه شده ام یک رگ کردی نهفته دارم و  بشدت  در مقابل زبان و فرهنگ  کردی احساساتی هستم. با آهنگ شیرین گیان گریه کردم و هر بار همسرم زیر لب زمزمه اش میکند بغض قورت میدهم.


وضع پایم خراب بود. از پانزده اسفند درد پا امانم برید. با خودم فکر کردم خدایا پیری چقدر سخت است. بیماری چقدر سخت است. هر چه دارو خوردم علاج نشد. دکترها هم کاری از دستشان برنیامد. دیروز بالاخره معلوم شد فشردگی و بیرون زدگی دیسک در محل ال پنج و اس یک باعث شده عصب پای چپ عاجز بشود. حالا مانده ام بین تحمل درد و یا جراحی در این وضع کرونا. خدا جان هر چه از سمت شما برسد من شکایت ندارم. ولی حواستان هست که دردم زیاد است؟


پزشکم همسر دوستم است. دوستم و همسرش نخبه های پزشکی هستند. رفتم بیمارستان و از دیدنشان کیفور شدم. حتی توی دلم به آقای جوگندمی پز دادم. خدایا ممنونم که معاشرین این آدمهای خوب هستم. چقدر خوب است دور و بر آدم را آدمهای بالنده و موفق گرفته باشند. اینجا می نویسم که هر وقت خواندم این حس خوب دیدن لیلا با آن تیپ و نگاه و کلام خوب و بی شیله پیله و زیبایش چه انرژی عالی دارد. خدایا مواظبشان باش.


دلم برای شیرین گیان های زندگی ام تنگ شده. فشارشان بدهم توی بغلم  تا صدای قورچ استخوان هایشان را بشنوم.



پ.ن: در تایید کامنت تنبل شده ام می دانم .

در رمضان نیز چشم‌های تو مست است


سلام
ماه رمضان امروز از راه رسید. ماه مهمی است. کرونا باشد یا نباشد. دل مردم از دولت خون باشد یا نباشد. هوا گرم باشد یا نباشد. رمضان ماه مهمی است. یادم می آید سالهای نه چندان دور سفت و سخت تر نماز میخواندم، روزه میگرفتم، اعمال مستحب و واجب را خوب تر انجام میدادم. اما امسال و این روزها نرم تر هستم. سر حوصله تر نماز میخوانم. از شما چه پنهان نماز قضا هم دارم، گاهی شبها قبل خواندن قرآن خوابم میبرد. ولی حال و هوایم منطقی تر است. توی کارهایم الحمدلله بیشتر است و گرچه کمتر با حسینا رک حرف میزنم اما بیشتر نگاهش را حس میکنم. حالا رمضان آمده و اولین بار است مامان بیدارم نمیکند. سحری را خودم آماده میکنم و افطار را تنها میخورم. اما اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم خیلی کیف دارد. مفاتیح خواندن در ویله کولا، نماز خواندن در اتاق سبز، و شنیدن صدای اذان از مسجدی در دوردست خیلی خیلی کیف دارد. خدا را هزار مرتبه شکر که امسال هم زنده ماندم و پایم را توی این ماه گذاشتم. همین زیبا نیست؟


عکس نوشت: آماریلیسی که بابا برایمان کاشته گل داده است.

غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست


نوجوان بودم و آیزاک آسیموف میخواندم، دانیل رفته بود سولاریا و سیستم این سیاره چقدر در نظرم احمق بود. مردمی که با فاصله زندگی میکردند! حالا میانسالم و در سولاریا زندگی میکنم. آخ زندگی که تو چقدر شگفت و غیر منتظره هستی.

گفته بودم که رفته ایم خانه خودمان؟ ویلاکولای واقعی. کم کم با حال و هوای خانه آشنا شده ام و آشپزی میکنم و روی وسایلم حساسم و ته دلم ذوق عجیبی هست و توی ذهنم هی برنامه میچینم که مهمانی شروع زندگی مان را در تالار بگیریم یا در خانه و دیروز هم اولین بشقاب را شکستم . فدای سرمان.

من از عدم امنیت مالی و اقتصادی می ترسم. در ده سال گذشته این بزرگترین نق نق و دغدغه ام بوده ولی الحمدلله هرگز دستم خالی نشده و همیشه برکت به طریقی در زندگی ام جریان داشته. شما هم مثل من دغدغه دارید و توکل ندارید؟

ماه رمضان دارد میاید. در ماه رجب روزه نگرفته ام. از شعبان چیزی نفهمیده ام و رمضان دارد میاید و دریغ از دو رکعت نماز درست حسابی که من خوانده باشم. خدا کند خوب روزه بگیرم. اینجوری رویم میشود با حسینا حرف بزنم.

قرنطینه که آمد تازه فهمیدم همین آدمهای اندک زندگی ام را چقدر دوست دارم. خنده های امیرعلی ، کوفت گفتن های فاطمه، ووی ووی کردن های لاله و دیدن شیطنت های کپل خان آیدا و هزاران اسم و چهره ی شیرین دیگر... تازه فهمیده ام چقدر دنیایم را دوست دارم. چقدر الحمدلله دارم برای حسینا...

زندگی مشترک هم قصه های خودش را دارد و ان شاالله وقتی قلنج قلمم شکست و دستم راه افتاد حسابی خواهم نوشت

1399

سلام

سال نو مبارک

ما الحمدلله خوبیم . امیدوارم شما هم سالم و خوب باشید.

تو چنین شکر چرایی



سلام سی و شش سالگی.
چه سن خوبی هستی تو و چه سال خوبی بود امسال. تعجب میکنی که می گویم سال خوب؟ خب فوت پدرآقای جوگندمی و بیماری من و جنگ و ویروس و مسافرت نصفه نیمه و تمام اینها که تقصیر تو نبود.تو فقط همراه من بودی مثل تمام این سالها. تو یاغی دوست داشتنی من بودی گرچه هیچ قصد طغیان نداشتی،  مثل زنی که خبر بارداری و مرگ عزیزش را باهم می شنود. و عجیب عزیز بودی و هستی. با تو یاد گرفتم می توانم دست کشیدن لابلای موهای همسرم را به دنیا ترجیح بدهم و میتوانم به کسی غیر خودم اعتماد کنم و به صدای نفس های منظم او در رختخواب عادت کنم. تو آمیزه ای غریب از عشق و منطق بودی  سی و شش. با تو ناباورانه به زندگی جدیدم بله گفتم و جز کمتر کسی میدانست چقدر از این کار هراس داشتم.
الان که نگاه میکنم میبینم تقریبا اکثر جملاتم برایت با ازدواج گره خورده ولی من و تو میدانیم که این ظاهر قضیه است. با تو من استخوان ترکاندم و گولو را بهتر شناختم و عقایدش را بهتر شناختم و ضعف و قوت هایش را دیدم  و این شاید دستاورد یک سال همراهی با تو است که حس میکنم قوی ترم و عاشق ترم و متوکل ترم و حسینا را بیشتر و بهتر دوست دارم وخودم را بیشتر و بهتر دوست دارم و به نظرم همین زیباترین دستاورد ماست...

آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست

برنامه این بود که بروم در مسجد حضرت صبر علیهاالسلام که نام دیگرش زینب است سه روز از دنیا دور باشم. در بالاپشت بام مسجد نماز امام جواد علیه السلام بخوانم و یکی از خانه هایی که با نور سبز گلدسته ها روشن شده اند را آرزو کنم. بعد دزدانه بخزم توی راهروی تنگ و ترش منتهی به گلدسته و سر گلدسته که رسیدم و هراس ارتفاع که از سرم افتاد و مطمئن شدم که کسی مرا نددیه و دستگیر نخواهم شد، نفس عمیقی بکشم و همه دوستانم و عزیزانم و آرزوهایم را یاد کنم. ولی به قول نویسنده ی فرنگی Little did I know  که تقریبا همه معتکف خانه خواهیم شد و درد سیاتیک پاهایم را عاجز خواهد کرد و از روزه ماه رجب تا به امروز محروم خواهم ماند و شیرین تر از همه اینکه در شب تولد امام جواد علیه السلام به خانه خودمان کوچ خواهیم کرد و حالا ویله کولا واقعاً خانه ی ماست...


خدایا شکرت

که بهترین برنامه ریزی بهم بزن کل کائنات هستی

ما را با قلم هفت رنگ مهربانت بازنویسی کن

و از بغل خودت دورمان نکن



پ.ن: چقدر شیرین است که بگویی بفرمائید منزل ما در خدمت باشیم و این تعارف نباشد.

بگو زنده باد زندگی


من و حسینا رابطه خوب و عجیبی داریم : هر چیزی که من برایش برنامه ریزی کنم او بهم میریزد و از نو و تقریبا همیشه بهتر میچیند و اینطوری من متوجه میشوم او دوستم دارد و او متوجه میشود من زورم بهش نمیرسد!!!!
بعله. قصه ای این چند وقت اخیر ما همین بوده! و چه میتوان گفت جز اینکه بغلم کن حسینای یکدنده ی قوی و کله شق خودم. آخر من خیلی دوستت دارم.