پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

زیاد از پنج تا شروع میشه

عمه ی آقای جوگندمی به مهربانی توصیه کردند بچه بیاورم . گفتم می می حالا خیلی زوده. جواب دادند که زیاد نیار که. دو سه تا بیار فقط.


قولو سایز 36

پسرک که حالا باید صدایش کرد جوانک دستش را انداخت دور گردنم و از مامانش پرسید :مامان من بزرگ شدم گولو هم کوچیک شده؟

چطور میشود این موجود دراز بامزه را گاز نگرفت آخر؟ از من که مدتهاست ولی کم کم دارد از مامان قدبلندش هم جلو میزند و هنوز در چشم من پسرک نیم وجبی است که صدایم میکرد قولو و همیشه پر از سوالهای منحصر به فرد بود. حالا استایل لباس و حرف زدن دارد. موبایل دارد. مدل درس خواندن و تفریح دارد. خدای من فکر کنم چشم به هم بزنیم باید منتظر جواب ادمیشن و اپلای هایش باشیم. و چقدر بزرگ شدن بچه ها غریب و شیرین است. 


پ.ن: یک زمانی لباسهایی که برای پسرک کوچک شده بود میرسید به حنا، حالا می رسد به من و خیلی کیف دارد.

از نوادگان اون فیزیکدان محکوم که گفت طناب گیوتین گره خورده

ایستاده بودم روبروی بازپرس. عین دفعه قبل. مدارک را ارائه داده بودم و منتظر بودم دستگیرم کنند. نگاهی به لایحه و مدارک شماره گذاری شده کرد و گفت خب باشه برو. پرسیدم برم؟ لازم نیست کسی سند بذاره ؟ وثیقه لازم ندارم؟ بازپرس یک نگاه خیلی خیلی بازپرس اندر متهم بهم انداخت و ده دقیقه  پرونده را مجدد بررسی کرد و گفت خانم اتهام شما هنوز محرز نشده. لطفاً برید!


بعله ما اینجوری هستیم.



عنوان مناسب پیدا نکردم

ایستاده بودم روبروی  بازپرس و تلاش میکردم جمله هایم بدون تپق زدن باشد و لکنت نداشته باشم و نترسم. من مجرم نبودم. به من تهمت زده اند و من بیگناهم. نباید این یادم برود. چرا که حقیقت قوی ترین پادزهر دنیاست... نباید یادم برود.


مهر و آبان که بستری بودم مریم آمد تا کمک حال شرکت باشد در منابع انسانی. تلفنی چک میکردیم و کارها را روبراه نگه میداشتیم  تا مرخص شوم و برگردم سرکار. آدم خوبی بود و لابد هنوز هست. همکاری مان آرام و دوستانه بود،آنقدر که یادم برود کارمندم است و یادش برود مدیرش هستم. روزی هم که از آن شرکت رفتم همچنان دوست بودیم و همچنان رابطه خوبمان پا برجا بود. آنقدر خوب که توی این محل کار جدید به فکرش باشم و بدم نیاید که باز همکار شویم ...


 ایستاده بودم روبروی بازپرس  و تلاش میکردم یادم نرود که بی گناه هستم ولی آن اسم و آن امضا از جلوی چشمانم محو نمیشد. مهم ترین مدرک شاکی استشهادیه ای است که مریم نوشته و امضا کرده...


حتی اگر روزی بشود که بپرسم ، باز هم فرقی ندارد که چرا...

العصافیر لاتطلب تأشیرة دخول

 ماه سال نو شد. 2021. نیمه شب همسرم را بوسیدم و آرزو کردم زمانی سال جدید میلادی را درکشور جدید و خانه ی گرم و خوبی تجربه کنیم. همراه بودن با آقای جوگندمی مرزهای تخیلم را گسترده تر و مرا کمی بی پرواتر کرده است. بجز این حس دیگری به 2021 ندارم. 

به سنم اما خیلی حس دارم. به امروز که 37 سال و 9 ماه و 20 روزه ام. به بدنم که کم کم میانسالی را نشان میدهد و به موهایی که لابلایشان تارهای مجعد سفید می رقصند و به ساعت بیولوژیکم که مدام تیک تیک میکند. دیروز خواندم که از سوفیا لورن هشتاد و چند ساله نقل کرده اند که "هنوز حس شانزده سالگی دارم" خیالم راحت شد. قرار نیست با پیش رفتن تقویم چیزی در من بمیرد. گیرم دیگر موسیقی سنتی در گوشم خیلی هم  غیرقابل تحمل و غذای دریایی برایم مصداق تنفر نباشد اما این منی که از کودکی دارمش قرار نیست ترکم کند. و شاید همین که دنیال امنیت های کوچک هستم یعنی میانسالی؟ همین که تخیلم را هر شب چک میکنم و هری پاتر گوش میکنم و کتابهای نوجوانان میخوانم و انگار دنبال یک دستگیره هستم نکند میانسالی باشد؟ اما اگر باشد هم بد نیست! هنوز خوب میخندم و ذوق میکنم و خیالبافی میکنم و مهم تر از همه هنوز امیدوارم. امید این معجون اکلیلی جادویی که کلید بی اعتباری تمام تقویم های جهان است... 

خلاصه که زندگی خوب است. زاویه تابش آفتاب لذت بخش است و هنوز به رغم کرونا میشود در تتمه ی کیسه ذخیره شادی ها چیزکی پیدا کرد و مشغول بود. و حتی گاهی میتوان به ترس های غریب و قریب فائق آمد...

پاسخ نهایی زندگی، جهان و هر چیز دیگر


تو بهترین پاسخ به سوالی هستی که قبل از دیدنت حتی نمی دانستم می توانم داشته باشم.

لاله من خیلی خوشحالمت

تولدت مبارک

مرا پیش از خود دفن کن


وقتی از آقای جوگندمی خداحافظی میکنم و میرم سمت مترو یا وقتی از شرکت میام بیرون و میرم سمت خونه همیشه یه لباس تنمه: یه زره. ضد آب ضد هوا ضد صدا. پوشیدنش راحته. روی آخرین کتاب در حال مطالعه ام کلیک میکنم و تمام، حالا توی یه دنیا دیگه هستم. صداهای آدمها دور میشه و هوا جای خودش رو به گرمای شرجی تایلند، بارون سوزن ریز انگلستان،سرمای استخوان سوز آشوییتش یا دونه های برف استکهلم میده. همش بستگی به این داره که توی کدوم کتاب غرق بشم. گاهی مجبورم به خودم بگم هی گولو به اون آقای مامور قطار اخم نکن اون افسر اس اس نیست. یا اون خانواده که ساک دستشونه مهاجر غیرقانونی نیستند. گولو ما زنده ایم و داخائو الان خالیه.گولو گولو گولو... و خدا میدونه چقدر کیف داره آدم بتونه به این راحتی توی زمان و مکان سفر کنه. برام یه نعمته. نعمتی که این روزها خیلی شکرگزارش هستم.


اینا جهان های  دو ماه اخیرم هستند:

- جنگ چهره زنانه ندارد، سوتلانا الکسویچ

- مردم مشوش، فردریک بکمن

-جز از کل، استیو تولتز (اصلا به نظرم جذاب نیومد)

-ما در برابر شما، فردریک بکمن

- کتابدار آشویتس، آنتونیو ایتوروبه

- در یک جنگل تاریک تاریک، روث ور

- شهر خرس، فردریک بکمن

-من نجود هستم

- سیر عشق ، آلن دوباتن

-زندگی تاب آورانه،برنه بروان

- آخرین دختر، نادیا مراد

- مغازه خودکشی ،ژان تولی

- راهنمای کهکشان برای اتواستاپ زن ها، داگلاس آدامز



آزاده، لعیا، سعیده


ازدواج نکرده. چهره اش خندان است و موهای نقره ای محشری دارد. در تمام عکسها می خندد. اهل سفردر طبیعت است  و آقای جوگندمی عقیده  دارد شادی خانه به حضور سعیده وابسته است.سعیده، همبازی کودکی برادر بزرگ را وقتی به خاک سپردیم که مادرش در بهت کناری نشسته بود و پدرش در بیمارستان با کرونا میجنگید و از رفتن دخترش خبر نداشت...


اول وبلاگ بود ، بعد شد دوست وبلاگی و بعد دوست. لعیا صریح و نرم و پراز راه و پر از ایده است. هیچ فرصتی در بازار از چشمهای سبزعسلی اش دور نمی ماند و همیشه آخر حرفهایمان از دست خودم حرص میخورم که اندازه یک کرم خاکی هم ریسک پذیری ندارم. با لعیا از مجرد بودن بعد سی سالگی نترسیدم و از ترک کار نترسیدم و شاید روزی هم برسد که از کارآفرینی نترسم. لعیا پیش پدرش خوابیده، یا شاید بیدار است. الناس نیام...


اولین بار باید طرفهای مهر 90 بوده باشد. مگر می شود هم اتاق آقای  همکار بود و از آزاده ندانست؟ که همسن من است و خواهر کوچک تر و بدجور دردانه. اگر نه سال توی حرفهای یک نفر از کسی شنیده باشی و همراه او نگران شده باشی و شاد شده باشی چقدر زمان داری تا باور کنی دیگر نیست؟ دختر دبستانی اش چقدر زمان لازم دارد؟ دختر پنج ساله اش؟ مادرش؟ پدرش؟ آقای همکار چی؟ آزاده را از دستهای امن به دستهای امن تر سپردند. پیش ننه. مادربزرگ آقای همکار...


آزاده، لعیا، سعیده را توی این پاییز جا گذاشتیم و من تا نمی نوشتم نمی توانستم اسم فولدر ذهنم را پیدا کنم: آخرین پاییز قرن...




پاییز از نیمه گذشت و حتی بوی بارون نیومد



سلام

چه ماههای سختی پشت سر گذاشتم. ان شا الله که ماههای پیش رو بهتر باشند و مهربان تر و سهل تر . مدتی است گویا زندگی دور کندتری را شروع کرده است. حداقل میشود گفت بجز دو سه تا دردسر بزرگ فعلا اوضاع بهتر است. راستش دارم اینجوری میگویم و تند تند خدا را شکر میکنم بلکه دلش به رحم بیاید. وگرنه موقع نوشتن همین جمله ها  چند تا از آن درشت هایش را  یادم آمد و از شما چه پنهان تیره پشتم لرزید...


آسیب های کرونا و قرنطینه تازه تازه دارد خودش را نشان میدهد. حوصله هایی که زود سر میرود و بغل هایی که دیگر نداریم و آدمهایی که پشت صفحه چت اسیر شده اند و همه چیز مجازی است جز دلتنگی که عجیب بوی الکل میدهد. کی فکرش را میکرد؟ و مردم هنوز ازدواج میکنند و هنوز باردار میشوند و هنوز بچه ها به دنیا می آیند... جنگ جهانی سوم آمد و من انتظارش را نداشتم.


صد البته همه اش که منفی نبوده. خنده های بلند من و لاله بوده. حاضرجوابی های قشنگ حنا بوده. مهربانی های دوست جان بوده. و طعم خوش زندگی با آقای جوگندمی که کام آدم را شیرین میکند و دلش را روشن.


سرجمع خدا را شکر.زندگی زیباست

زندگی

سلام، 

می‌دونم مدت‌هاست چیزی توی وبلاگم ننوشته‌ام، علت هم اینه که نمی‌دونم از کلیدهای سیاه این پیانو بنویسم یا از کلیدهای سفید اون. اگه فقط از مشکلات بنویسم بی‌انصافیه همونجور که نوشتن صرف از خوشی‌ها. 

توی مخم هزارتا داستان و خیال‌بافی در حال جولانه. اما فعلا در حال گذران زندگی بصورت مخلوط و درهم هستم. 

پ.ن‌ها:

۱- غرض عرض ادب بود. 

۲- به زودی متن بهتر و کامل‌تری خواهم نوشت، ان‌شاءالله. 

۳- کلی کامنت تأیید نشده هست که بصورت مختصر و مفید تأیید خواهم کرد. 

وقتی به نوشتن با موبایل عادت ندارم

آدمی که به تایپ با کی بورد عادت دارد باید پیه این را به تنش بمالد که اگر مدتی به سیستم خانگی دسترسی نداشت افلیج و الکن بشود. اما الحمدلله اینترنت خانه امروز وصل شد و وقت شکستن قولنج این انگشت های تنبل رسید.
***
امروز عرفه بود. حسینا را به چه شناختم؟ به اینکه هرگز مرا به حال خودم رها نکند  و همین چقدر الحمدلله دارد. من از رها شدن می ترسم. و وقتی ماشینمان غلت خورد و چپ شد و زمان ایستاد و جهان لرزید، ما توی دستهای او بودیم و نمردیم و حتی خراش برنداشتیم. حسینا خدای مهربانی است و ما را از اتفاق تلخی حفظ کرد. اولین رگه های نور قهوه ای به داخل کابین ماشین تابید و دهانم و گوشهایم و چشمهایم پر از خرده شیشه بود. فکر کردم نمردیم و یهو قلبم ایستاد. نمردیم؟ اگرفقط من  نمرده باشم چه؟ که صدای آقای جوگندمی را شنیدم: گولو خوبی؟ و صدا چقدر معجزه ی بی نظیری است... زنده بودیم و نیم ساعت بعد کنار لاشه ی ماشین مهربانمان ایستاده بودیم و ... و خب طول کشید تا کنار بیاییم و هنوز هم کابوس میبینیم و هنوز هم هی میگوییم ضرر مالی فدای سرمان ولی عادت نکرده ایم و شاید منتظریم از خواب بیدار شویم.
***
امیدوارم حسینا فردا را برای ما روز قربانی کردن آن صفاتی که شایسته ما نیست قرار دهد و ایکاش کسی را با اسماعیلش امتحان نکند.

دلم برای وبلاگ تنگ شده بود

پیگمالیون عزیز

نامبرده حالش بد نیست، یا هنوز گرم است ‌ و نمیفهمد حالش بد است که خود این هم چندان بد نیست، اما بسیار خسته است ‌ و حوصله ندارد و نمیفهمد چرا آنکه کم میخواهد و کمتر اوقات میخواهد غالبا چیزی عایدش نمی‌شود اما آنکه بیش میخواهد و اکثر اوقات میخواهد،  به درصد قابل توجهی از خواسته هایش می رسد و گویا احمقانه و بی منطق بودن خواسته ها هم چندان مهم نیست.

پ.ن:نامبرده فقط انتظار دارد اجازه دهند در این زندگی کوفتی و با این تن رنجور، نان و ماستش را تناول کند.