پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

آزاده، لعیا، سعیده


ازدواج نکرده. چهره اش خندان است و موهای نقره ای محشری دارد. در تمام عکسها می خندد. اهل سفردر طبیعت است  و آقای جوگندمی عقیده  دارد شادی خانه به حضور سعیده وابسته است.سعیده، همبازی کودکی برادر بزرگ را وقتی به خاک سپردیم که مادرش در بهت کناری نشسته بود و پدرش در بیمارستان با کرونا میجنگید و از رفتن دخترش خبر نداشت...


اول وبلاگ بود ، بعد شد دوست وبلاگی و بعد دوست. لعیا صریح و نرم و پراز راه و پر از ایده است. هیچ فرصتی در بازار از چشمهای سبزعسلی اش دور نمی ماند و همیشه آخر حرفهایمان از دست خودم حرص میخورم که اندازه یک کرم خاکی هم ریسک پذیری ندارم. با لعیا از مجرد بودن بعد سی سالگی نترسیدم و از ترک کار نترسیدم و شاید روزی هم برسد که از کارآفرینی نترسم. لعیا پیش پدرش خوابیده، یا شاید بیدار است. الناس نیام...


اولین بار باید طرفهای مهر 90 بوده باشد. مگر می شود هم اتاق آقای  همکار بود و از آزاده ندانست؟ که همسن من است و خواهر کوچک تر و بدجور دردانه. اگر نه سال توی حرفهای یک نفر از کسی شنیده باشی و همراه او نگران شده باشی و شاد شده باشی چقدر زمان داری تا باور کنی دیگر نیست؟ دختر دبستانی اش چقدر زمان لازم دارد؟ دختر پنج ساله اش؟ مادرش؟ پدرش؟ آقای همکار چی؟ آزاده را از دستهای امن به دستهای امن تر سپردند. پیش ننه. مادربزرگ آقای همکار...


آزاده، لعیا، سعیده را توی این پاییز جا گذاشتیم و من تا نمی نوشتم نمی توانستم اسم فولدر ذهنم را پیدا کنم: آخرین پاییز قرن...