پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

در نکوهش درد

درد شخصیتی از آدم را رو می‌کند که نمیشناختم. عاجز، ناامید، بی تفاوت و خشمگین. انگار عقربی در جانم لانه کرده، عقربی که مدام نیشم میزند و زهرش در منطق و عاطفه ام جاری می شود. خورشید دیگر نور ندارد. ماه زیبا نیست. هوا به درد تنفس نمیخورد و نوازش، این نعمت لطیف، فقط جسم و جان را می ساید. 


امروز چهار روز است که دو جراحی همزمان داشته ام و یک هفته است که به معجزه ی مرفین و پتیدین ایمان آورده ام  و میدانم دیگر به زندگی اعتماد ندارم. و هنوز درد هست 


حالا میفهمم تمام آن کتابها و فیلم ها در رسای درد یعنی چه. یعنی چنگ زدن به استیصال ، یعنی باور نکردن اینکه درد بیهوده است و عاجزانه به دنبال معنا گشتن. ولی درد فقط درد است. دیگر هیچی 


درد یعنی حوصله تنفر هم ندارم و مجبورم طاقت بیاورم