-
وقتی میتوانم بنویسم. وقتی میتوانم بلند بگویم
چهارشنبه 3 آذر 1400 11:51
مدتی از ازدواج ما میگذرد. مدتی که شاید زیاد نباشد ولی خب کم هم نیست. 23 آذر میشود سه سال از زمان خواستگاری رسمی. بهمن ماه آشنایی مان وارد پنج سال می شود. دوسال است زیر یک سقف می خوابیم و وقتی می گوییم خانه ، منظورمان ویله کولاست. اتفاقات زیادی را پشت سر گذاشتیم. بیمار شدم و نزدیک مرگ شدم. بارها بیهوش شدم و خوب می دانم...
-
رزق جهان می دهد خویش نهان می کند
دوشنبه 1 آذر 1400 14:58
درست وقتی که دلنگران گوشی ام هستم که دیگه شارژ نگه نمیداره و بعد هفت سال کار کردن داره بازنشسته میشه، یه کاری میکنی شرکت بهم یه گوشی بده که کارم راه بیفته. حسینا جان، اشارت رو گرفتم. فهمیدم همه این روزها داشتی نگاهم میکردی. همه قرآن نخوندن هام رو توی ده روز گذشته دیدی. دغدغه های مالی و حساب کتاب های اکسلی رو باهام...
-
همه باباها همینجوری اند؟
یکشنبه 16 آبان 1400 15:28
سلام بابا امروز یه جراحی کوچک داشتند و آقای جو گندمی بعنوان همراه باهاشون رفته اند بیمارستان. تا ساعت یازده و نیم نشسته بودیم دعا برای سلامت بابا میکردیم. وقتی که دیگه انتظار داشتم بابا از ریکاوری هم مرخص شده باشند زنگ زدم به آقای جو گندمی و معلوم شد جراحی با تاخیر انجام میشه و ساعت دو میرن اتاق عمل .حالا از اون موقع...
-
دو رکعت نماز پاچه خواری و استغفار و توکل میخوانم...
چهارشنبه 7 مهر 1400 09:41
نمیدانم تاثیر سن است یا شرایط جامعه یا چه، اما میل عجیبی به عزلت دارم و تریجح میدهم زندگی ام از صدا و تصویر و معاشرت و هر آنچه بتوان اجتناب کرد خالی باشد. مناسباتم اما با حسینا فرق کرده است. بیشتر حساب میبرم و بیشتر تشکر میکنم و خب بیشتر میترسم. دیروز بعد از یک فصل آبغوره گیری مبسوط رفتم وضو گرفتم و قبل از نماز مغرب و...
-
فراموشی بدیهیات
شنبه 13 شهریور 1400 10:36
بغل مامان،سفر، چلوندن حنا، مهمونی، رقص، سفر، کافه و رستوران، دست دادن،سفر، پوف کردن اجسامی که از دستمان روی زمین می افتند، رژلب زدن!، عروسی، سفر،سفر،سفر... یکی از دندونهای جلویی شکسته، نمیرم درستش کنم، با خودم میگم منکه ماسک میزنم و معلوم نیست! بچه خواهرهمسرم دوسالشه، صورتش رو میاره جلو تا براش ماسک بزنیم، فکر میکنه...
-
بیا بریم به مزار ...
سهشنبه 26 مرداد 1400 09:47
هی میخوام بنویسم هی کلمه ام نمیاد... امسال کربلا غرب ایران نیست، شرقه. کربلا مزارشریفه، هراته، کابله. پس فردا عاشورا نیست، هر روز عاشوراست... ما که لقمه حروم نخوردیم چطور کل یوم و کل ارض یادمون رفته، چطور از شرم نمی میریم...
-
یازده سالگی جادویی
یکشنبه 10 مرداد 1400 10:59
کاشکی هگرید بودم نه خاله ات، در اتاقت رو میزدم میگفتم حنا یازده ساله شدی بیا ببرمت هاگوارتز. کاشکی پری جادویی بودم نه پریای بی جادو، بهت دو تا بال قشنگ میدادم که بتونی پرواز کنی، آرزویی که از دو سالگی داری. کاشکی آب دریاچه جادو بودم میرفتم توی پانکراس کوچولوت و برای همه عمر خیالت رو از انسولین راحت میکردم. اصلا کاشکی...
-
بنده جان شناختی منو؟
سهشنبه 29 تیر 1400 09:28
هر سال عرفه که میشه با خودم میگم امسال دیگه میخونم. هر سال که غروب امروز میشه میبینم نخوندمش. دعای امام حسین در روز عرفه رو میگم. الان هم یه روز خلوت منتظرمه چون دیروز با خبر تعطیلی تهران مجبور شدیم هول هولکی کارکرد و حقوق رو محاسبه کنیم و خدا رو شکر امروز واریز میشه . نمی دونم امروز میشه برم یه خلوتی گیر بیارم و عصر...
-
ای که برای جادو، چوبدستی نمیخواهی
شنبه 5 تیر 1400 08:34
در آرشیو نوشته هایم این متن را دیدم: 31 سال 10 ماه 18 روز گذشته،1 ماه 12 روز مانده یه چوب دستی بگیرم دستم، تکونش بدم و هزار ستاره بشینن به زندگی، موهام کوتاه و قهوه ای روشن بشن، ابروهام اصلاح شده و صورتم تمیز بشه، حساب بانکی ام اونقدری پر بشه که هی نگران نباشم، وزنم چهارکیلو کم بشه و اژدهای توی معده ام بخوابه، روی...
-
این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست
چهارشنبه 2 تیر 1400 11:37
امروز که اومدم سرکار دیدم روی میز، کنار ماگم یه ظرف شکر گذاشته اند... حسینا جان من می دونم شما گفته ای. نمی دونم از دهن کدوم بنده و با دست کدوم بنده ولی میدونم این شکر کار خودته. یعنی گولوچه حواسم هست. نمک سر سفره ات رو از خودم بخواه. شکر روی میزت رو هم خودم می فرستم... روی نوک پنجه هام می ایستم، صورت ماهت رو می بوسم....
-
در مستی و مخموری و در هشیاری
سهشنبه 1 تیر 1400 12:52
الحمدلله های روز اول کاری رو می نویسم که یادم نره و فردای سختی ها فراموشم نشه که یه روز قشنگ کارم رو اینجا شروع کرده ام: - مسیرش نزدیکه .دستم کم نیم ساعت نزدیک تر از شرکت قبلی. - یه عالمه بانک اطرافش هست( نمیدونم چرا برام مهمه ولی خب برام مهمه). - آقای جوگندمی رو موقع پیاده شدن دم در شرکت می بوسم و دیگه در نمیره و...
-
نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش
دوشنبه 31 خرداد 1400 11:34
امروز آخرین روز کاری ام توی این شرکته. شرکتی که شروع کارش با دادگاه یکی بود و تمام شدنش هم با رای دادگاه همزمان شد. شرکت قشنگ با دیوارهای رنگولی ، شرکت مهربون با آدمهای مختلف، شرکت خر با مسیر خیلی دور! من باهات بزرگتر شدم. وقت نشد خیلی کنار هم بمونیم عوضش داریم در اوج با هم خداحافظی می کنیم. تازه خداحافظی مون هم قطع...
-
جام آتش روی قلیان شراب
شنبه 22 خرداد 1400 12:47
می دونید ؟ راستش هنوز باورم نمیشه تموم شد. تازه میفهمم چقدر فشار روم بود. حتی وقتی دادگاه و شکایت سر مسائل بدیهی هم باشه باز آدم می ترسه. دادگاه ترسناکه. و فهمیدم وکیل و توکل هر دو خیلی خوبند. تموم شد. خدا رو شکر... امروز روز دختره. نمی دونم فلسفه اینهمه نامگذاری های عجیب چیه(در حقیقت میدونم ولی میترسم بگم بیان ببرنم...
-
الحمدلله بلند از جلوی دادسرای هفت تیر
دوشنبه 17 خرداد 1400 16:06
بردم حسینا ممنون و از همه تون ممنونم که دعام کردید ان شاء الله راهتون به دادگاه نیفته
-
«دوستت دارم» و پایان سطر نقطه ای نمی گذارم
یکشنبه 9 خرداد 1400 10:49
سلام رفتم جلسه بازپرسی. چه خوبه وکیل ها اختراع شده اند! ترسم کم بود. یه دستم توی دست وکیل و دست دیگه ام توی جیبم. دستای حسینا کجا بود؟ روی کتف های لرزانم. چه خوبه توکل کشف شده. چه بهتر میشه اگه یاد بگیرم اعتماد کنم به دستهاش... نتیجه جلسه هنوز معلوم نیست. برای آدمهای نگران رای دادگاه دعا کنیم. منم قاطی اون آدمها دعا...
-
کتانی ها
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1400 11:23
سلام این روزها هر چی میخوام بنویسم میبینم تکراریه از ماه رمضان بنویسم؟ مگه سالهای قبل ننوشتم؟ امسال که من حرف جدیدی ندارم. اعمالم که همون نماز ساده و چهار تا آیه قران هست و روزه گرفتن کجدار و مریز. مگه رشد کرده ام که کلماتم هم تغییر کنه؟ درجا زده ام و نوشتن از ماه رمضان بهم حس بدی میده. حس شعار. از قیمت ها بنویسم؟ کل...
-
بر سر کوی قناعت حجرهای باید گرفت
شنبه 14 فروردین 1400 16:54
سلام سلام سال نو مبارک. براتون یه سال کپل و شیرین و پربار مثل کندوی زنبور عسل آرزو میکنم. سال منم خوب شروع شد و حسابی خدا رو شاکرم. امیدوارم خوب هم ادامه پیدا کنه. من دوباره زده ام به رگ تنبلی و اینجا کم مینویسم. بجاش همش توی ذهنم در حال وراجی هستم. دیگه امروز گفتم حتی اگر پراکنده و کم بنویسم بهتر از هیچی هست. نوشتن...
-
ته مانده های شیرین اسفند
یکشنبه 24 اسفند 1399 11:16
سال عجیبی بود. هم برای من و هم برای دنیا. جنگ جهانی سوم شد و آدمها از خودشان شکست خوردند. من 37 ساله بودم. و 37 جان تو سن خوبی بودی.مرا از بیماری های مختلف به سلامت عبوردادی و آشپزی یادم دادی و دفاع از حقم را و گفتگو با همسر و هزاران چیز خوب دیگر. اما نخواستی با تو از رساله ی خر! دکتری دفاع کنم که البته خرده نمیگیرم....
-
منتظر سبزهای بهاری بودن
شنبه 23 اسفند 1399 09:30
روزها همینجوری گذشت، سی و هفت سال و یک روز ، سی و هفت سال و سه ماه، سی و هفت سال و ده ماه و سه روز، تا رسیدیم به امروز. امروز که وقتی تقویم را باز میکنم نوشته سی و هشت سال. همین امروز سی و هشت ساله ام. سالی غریب ولی مهربان پشت سر گذاشته ام. سی و هفت با درد شروع شد. با جراحی و تصادف و ترک کار ادامه پیدا کردو با دادگاه...
-
ماجراهای اینستاگرام و اونستاگرام
سهشنبه 19 اسفند 1399 11:43
سلام هفته گذشته گیلاسی که از وبلاگ نویس های قدیمی هست یه پست توی اینستاگرام گذاشت که از وبلاگ نویس های قدیمی کیا اینجا هستن و خلاصه همین فتح بابی شد که خیلی ها خودشون رو معرفی کنن. منم زیر پستش کامنت گذاشتم و گفتم که پرنده گولو هستم. ولی متاسفانه نگفتم که اینستاگرامم ربط مستقیم به وبلاگ نداره و اونجا فقط گاهی عکس...
-
قیر هست،قیف نیست
یکشنبه 17 اسفند 1399 12:19
سلام. بازپرس نیامد. به همین سادگی. بعد از سه ساعت معطلی جلسه موکول شد به تاریخ نامعلوم در سال آینده. با اینهمه از دادسرا که بیرون آمدم انگار ترسهایم را آنجا جا گذاشته باشم، سبک بودم. تازه متوجه شدم بهار آمده و درختها جوانه زده اند و شکوفه و گل و آن هوای خاص اسفند را میشود دید و حس کرد. پنج روز دیگر تولدم است و دعاهای...
-
زیر چادرت قایم شوم
شنبه 16 اسفند 1399 11:42
حالا مدتی هست که شما حسینایی و من گولو. مدتهاست که جای همراه و همسر و رفیق با آدمهایی که فرستاده ای پر شده و خودت بیشتر وقتها مخاطب خدایی ات بوده ای.و چقدر همه چیز همینطور قشنگ تر است. اما فردا، همین فردای 17 اسفند، لطفا بشین توی دست های مادری. من ترسیده ام و می ترسم باور نکنند که من شیشه کسی را نشکسته ام، می ترسم و...
-
خواندن نگفته ها از ته چشم های نخطه ای
شنبه 25 بهمن 1399 14:22
با سردرد بسیار وحشتناک ازخواب بیدار شدم. عق زدم و عق زدم و عق زدم تا کمی بهتر شدم. نماز صبح را نشسته خواندم و کل مسیر تا محل کارم را توی ماشین خوابیدم.با چشمهای گرفته از درد در جلسه نکوهش مدیران در صبح شنبه! شرکت کردم که از قضا قرعه به نام منابع انسانی بود. تمام خطاهای ریز و درشت شرکت طی قرن گذشته ک منجر به وضعیت...
-
از قشنگی های زندگی میشه به کلمه روتین و نرمال اشاره کرد
دوشنبه 20 بهمن 1399 10:09
راستش زندگی انقدر آروم و منطقی هست که نمیدونم باید چی بنویسم. فکر کنم دارم میانسال میشم. و اگه میانسالی اینه باید بگم کیف داره. ابلاغیه اومده که اسفند باید جلسه بازپرسی برم.می ترسم ولی آرومم. انگار سر جمع کردن مدارک همه ترسم رو خرج کرده باشم. نماز میخونم. حشر میخونم. واقعه میخونم. هر روز صبح دیگه میدونم چه ساعتی بیدار...
-
زیاد از پنج تا شروع میشه
شنبه 4 بهمن 1399 10:35
عمه ی آقای جوگندمی به مهربانی توصیه کردند بچه بیاورم . گفتم می می حالا خیلی زوده. جواب دادند که زیاد نیار که. دو سه تا بیار فقط.
-
قولو سایز 36
چهارشنبه 24 دی 1399 11:41
پسرک که حالا باید صدایش کرد جوانک دستش را انداخت دور گردنم و از مامانش پرسید :مامان من بزرگ شدم گولو هم کوچیک شده؟ چطور میشود این موجود دراز بامزه را گاز نگرفت آخر؟ از من که مدتهاست ولی کم کم دارد از مامان قدبلندش هم جلو میزند و هنوز در چشم من پسرک نیم وجبی است که صدایم میکرد قولو و همیشه پر از سوالهای منحصر به فرد...
-
از نوادگان اون فیزیکدان محکوم که گفت طناب گیوتین گره خورده
سهشنبه 23 دی 1399 10:41
ایستاده بودم روبروی بازپرس. عین دفعه قبل. مدارک را ارائه داده بودم و منتظر بودم دستگیرم کنند. نگاهی به لایحه و مدارک شماره گذاری شده کرد و گفت خب باشه برو. پرسیدم برم؟ لازم نیست کسی سند بذاره ؟ وثیقه لازم ندارم؟ بازپرس یک نگاه خیلی خیلی بازپرس اندر متهم بهم انداخت و ده دقیقه پرونده را مجدد بررسی کرد و گفت خانم اتهام...
-
عنوان مناسب پیدا نکردم
شنبه 13 دی 1399 12:38
ایستاده بودم روبروی بازپرس و تلاش میکردم جمله هایم بدون تپق زدن باشد و لکنت نداشته باشم و نترسم. من مجرم نبودم. به من تهمت زده اند و من بیگناهم. نباید این یادم برود. چرا که حقیقت قوی ترین پادزهر دنیاست... نباید یادم برود. مهر و آبان که بستری بودم مریم آمد تا کمک حال شرکت باشد در منابع انسانی. تلفنی چک میکردیم و کارها...
-
العصافیر لاتطلب تأشیرة دخول
شنبه 13 دی 1399 09:46
ماه سال نو شد. 2021. نیمه شب همسرم را بوسیدم و آرزو کردم زمانی سال جدید میلادی را درکشور جدید و خانه ی گرم و خوبی تجربه کنیم. همراه بودن با آقای جوگندمی مرزهای تخیلم را گسترده تر و مرا کمی بی پرواتر کرده است. بجز این حس دیگری به 2021 ندارم. به سنم اما خیلی حس دارم. به امروز که 37 سال و 9 ماه و 20 روزه ام. به بدنم که...
-
پاسخ نهایی زندگی، جهان و هر چیز دیگر
چهارشنبه 3 دی 1399 00:01
تو بهترین پاسخ به سوالی هستی که قبل از دیدنت حتی نمی دانستم می توانم داشته باشم. لاله من خیلی خوشحالمت تولدت مبارک