-
مرا پیش از خود دفن کن
دوشنبه 1 دی 1399 13:16
وقتی از آقای جوگندمی خداحافظی میکنم و میرم سمت مترو یا وقتی از شرکت میام بیرون و میرم سمت خونه همیشه یه لباس تنمه: یه زره. ضد آب ضد هوا ضد صدا. پوشیدنش راحته. روی آخرین کتاب در حال مطالعه ام کلیک میکنم و تمام، حالا توی یه دنیا دیگه هستم. صداهای آدمها دور میشه و هوا جای خودش رو به گرمای شرجی تایلند، بارون سوزن ریز...
-
آزاده، لعیا، سعیده
شنبه 29 آذر 1399 13:09
ازدواج نکرده. چهره اش خندان است و موهای نقره ای محشری دارد. در تمام عکسها می خندد. اهل سفردر طبیعت است و آقای جوگندمی عقیده دارد شادی خانه به حضور سعیده وابسته است.سعیده، همبازی کودکی برادر بزرگ را وقتی به خاک سپردیم که مادرش در بهت کناری نشسته بود و پدرش در بیمارستان با کرونا میجنگید و از رفتن دخترش خبر نداشت... اول...
-
پاییز از نیمه گذشت و حتی بوی بارون نیومد
شنبه 15 آذر 1399 10:21
سلام چه ماههای سختی پشت سر گذاشتم. ان شا الله که ماههای پیش رو بهتر باشند و مهربان تر و سهل تر . مدتی است گویا زندگی دور کندتری را شروع کرده است. حداقل میشود گفت بجز دو سه تا دردسر بزرگ فعلا اوضاع بهتر است. راستش دارم اینجوری میگویم و تند تند خدا را شکر میکنم بلکه دلش به رحم بیاید. وگرنه موقع نوشتن همین جمله ها چند تا...
-
زندگی
سهشنبه 6 آبان 1399 15:25
سلام، میدونم مدتهاست چیزی توی وبلاگم ننوشتهام، علت هم اینه که نمیدونم از کلیدهای سیاه این پیانو بنویسم یا از کلیدهای سفید اون. اگه فقط از مشکلات بنویسم بیانصافیه همونجور که نوشتن صرف از خوشیها. توی مخم هزارتا داستان و خیالبافی در حال جولانه. اما فعلا در حال گذران زندگی بصورت مخلوط و درهم هستم. پ.نها: ۱- غرض...
-
وقتی به نوشتن با موبایل عادت ندارم
پنجشنبه 9 مرداد 1399 21:57
آدمی که به تایپ با کی بورد عادت دارد باید پیه این را به تنش بمالد که اگر مدتی به سیستم خانگی دسترسی نداشت افلیج و الکن بشود. اما الحمدلله اینترنت خانه امروز وصل شد و وقت شکستن قولنج این انگشت های تنبل رسید. *** امروز عرفه بود. حسینا را به چه شناختم؟ به اینکه هرگز مرا به حال خودم رها نکند و همین چقدر الحمدلله دارد. من...
-
پیگمالیون عزیز
سهشنبه 17 تیر 1399 02:17
نامبرده حالش بد نیست، یا هنوز گرم است و نمیفهمد حالش بد است که خود این هم چندان بد نیست، اما بسیار خسته است و حوصله ندارد و نمیفهمد چرا آنکه کم میخواهد و کمتر اوقات میخواهد غالبا چیزی عایدش نمیشود اما آنکه بیش میخواهد و اکثر اوقات میخواهد، به درصد قابل توجهی از خواسته هایش می رسد و گویا احمقانه و بی منطق بودن...
-
و هر روز راه خانه دورتر میشود
سهشنبه 17 تیر 1399 01:38
دراز کشیده ام روی پتوی نازک نرمولی که توی هال پهن است ، صدای نفس های همسرم مدتی است مرتب شده و میدانم که خواب است. تا چند دقیقه قبل داشتم موهایش را ناز میکردم . نه چون این کار را خیلی دوست دارد -که دارد - بلکه برای اینکه نیاز دارم حس کنم زنده ام . نیاز دارم بدانم قرار نیست به بیمارستان برگردم ، به جایی که ملحفه تختها...
-
نوروز منی تو
شنبه 24 خرداد 1399 11:58
تلاش میکنم کم کم کارهای خانه را خودم انجام دهم . عین باطری موبایل قدیمی وسط کارها شارژ خالی میکنم و باید نیم ساعتی درازبکشم و سرم از صدا و تنم از خستگی دور شود تا بتوانم دوباره سرپا بایستم. ولی همین قدمهای کوچک خیلی حالم را بهتر کرده است. همین که با آقای جوگندمی بی تعارفم و درک میکند که گاهی در ثانیه ناتوان می شوم...
-
Gezelligheid
یکشنبه 18 خرداد 1399 13:13
اگر جویای حال اینجانب باشید باید عرض کنم که الحمدلله خوبم، فقط یک جراحی کوچک باقی مانده که ان شاالله آن هم به زودی انجام میشود و اگر تیروئید هم یاری کند و سنگ شکن هم خوب انجام شود و حسینا هم رضایت بدهد، فکر نکنم دیگر بخواهم از نزدیک هیچ بیمارستانی عبور کنم و اگر روزی خواستم فرزندی هم داشته باشم ترجیحم زایمان در خانه...
-
ته راهرو سمت چپ
یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 15:24
آدم کم میاورد. اما نمی میرد. آرزوی مرگ میکند. اما نمی میرد. خاصیت مرگ این نیست که به درخواست آدم بیاید. و خاصیت درد این نیست که به درخواست آدم برود. همه به شوخی می گویند گولو ازدواج به تو نساخت. من میفهمم حقیقت همین است. ازدواج به ما نساخت. ولی ما با هم می سازیم ان شاالله. قرار نبود اولش اینجوری باشد. ولی خب کجای...
-
در نکوهش درد
شنبه 27 اردیبهشت 1399 11:47
درد شخصیتی از آدم را رو میکند که نمیشناختم. عاجز، ناامید، بی تفاوت و خشمگین. انگار عقربی در جانم لانه کرده، عقربی که مدام نیشم میزند و زهرش در منطق و عاطفه ام جاری می شود. خورشید دیگر نور ندارد. ماه زیبا نیست. هوا به درد تنفس نمیخورد و نوازش، این نعمت لطیف، فقط جسم و جان را می ساید. امروز چهار روز است که دو جراحی...
-
شیرین گیان
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1399 15:28
دیشب آخرین قسمت سریال نون خ را با آقای جو گندمی دیدیم. چقدر زیبا بود این سریال. چقدر کرد بودند و چقدر طبیعی کرد بودند. این را از خنده های آقای جوگندمی میفهمیدم که هر بار میگفتید ای تف به فلان چیز ، از ته دل قهقهه میزد. دستت درد نکند آقای آقاخانی. چه خوب کردها را به تصویر کشیدی و خوب از مزرهای لودگی دوری کردی. آهنگ های...
-
در رمضان نیز چشمهای تو مست است
شنبه 6 اردیبهشت 1399 15:27
سلام ماه رمضان امروز از راه رسید. ماه مهمی است. کرونا باشد یا نباشد. دل مردم از دولت خون باشد یا نباشد. هوا گرم باشد یا نباشد. رمضان ماه مهمی است. یادم می آید سالهای نه چندان دور سفت و سخت تر نماز میخواندم، روزه میگرفتم، اعمال مستحب و واجب را خوب تر انجام میدادم. اما امسال و این روزها نرم تر هستم. سر حوصله تر نماز...
-
غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست
دوشنبه 1 اردیبهشت 1399 09:34
نوجوان بودم و آیزاک آسیموف میخواندم، دانیل رفته بود سولاریا و سیستم این سیاره چقدر در نظرم احمق بود. مردمی که با فاصله زندگی میکردند! حالا میانسالم و در سولاریا زندگی میکنم. آخ زندگی که تو چقدر شگفت و غیر منتظره هستی. گفته بودم که رفته ایم خانه خودمان؟ ویلاکولای واقعی. کم کم با حال و هوای خانه آشنا شده ام و آشپزی...
-
1399
شنبه 16 فروردین 1399 09:30
سلام سال نو مبارک ما الحمدلله خوبیم . امیدوارم شما هم سالم و خوب باشید.
-
تو چنین شکر چرایی
جمعه 23 اسفند 1398 05:26
سلام سی و شش سالگی. چه سن خوبی هستی تو و چه سال خوبی بود امسال. تعجب میکنی که می گویم سال خوب؟ خب فوت پدرآقای جوگندمی و بیماری من و جنگ و ویروس و مسافرت نصفه نیمه و تمام اینها که تقصیر تو نبود.تو فقط همراه من بودی مثل تمام این سالها. تو یاغی دوست داشتنی من بودی گرچه هیچ قصد طغیان نداشتی، مثل زنی که خبر بارداری و مرگ...
-
آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست
چهارشنبه 21 اسفند 1398 10:19
برنامه این بود که بروم در مسجد حضرت صبر علیهاالسلام که نام دیگرش زینب است سه روز از دنیا دور باشم. در بالاپشت بام مسجد نماز امام جواد علیه السلام بخوانم و یکی از خانه هایی که با نور سبز گلدسته ها روشن شده اند را آرزو کنم. بعد دزدانه بخزم توی راهروی تنگ و ترش منتهی به گلدسته و سر گلدسته که رسیدم و هراس ارتفاع که از سرم...
-
بگو زنده باد زندگی
چهارشنبه 14 اسفند 1398 10:14
من و حسینا رابطه خوب و عجیبی داریم : هر چیزی که من برایش برنامه ریزی کنم او بهم میریزد و از نو و تقریبا همیشه بهتر میچیند و اینطوری من متوجه میشوم او دوستم دارد و او متوجه میشود من زورم بهش نمیرسد!!!! بعله. قصه ای این چند وقت اخیر ما همین بوده! و چه میتوان گفت جز اینکه بغلم کن حسینای یکدنده ی قوی و کله شق خودم. آخر من...
-
عدالت در جامعه اسلامی
دوشنبه 28 بهمن 1398 12:32
یک ماه در بیمارستان مورد تائید تامین اجتماعی بستری بوده ام. با مدارک کامل و تایید شده توسط پزشک معتمد به شعبه تامین اجتماعی رفته ام و انتظار داشته ام با بیشتر از دوازده سال سابقه پرداخت بیمه، بتوانم از حقوق بدیهی خودم استفاده کنم. تا امروز سه بار به بهانه های متخلف از قبیل دلیل افزایش پایه حقوق در انتهای سال 96 ،...
-
کیسه های شن
شنبه 26 بهمن 1398 12:53
رسیده ام به فصل مرتب کردن عکس ها و مدارک. سفرها، دوست ها، مهمانی ها، پی دی اف ها و جزوه ها و چقدر عجیب است وقتی میبینم عکسهایی که برایم از جان عزیزتر بودند را به راحتی پاک میکنم. چقدر عجیب است که اسم بعضی آدمهای توی عکسها را از یاد برده ام گرچه توی عکس بسایر صمیمی به نظر میرسیم. میانسالی عجیب است و خاطره ها اگر خوبند...
-
یه چند تا گولوی High copy
شنبه 26 بهمن 1398 10:41
کاشکی چهار تا بودم. یکی اش مرتب میومد سرکار و مرخصی و تاخیر و تعجیل نداشت. اینجوری آخر سال بهش نمیگفتند از عیدی و سنوات بعلت کسری کار خبری نیست. یکی اش می موند توی خونه و اون همه درهم برهم بی پایان رو مرتب میکرد. آشپزخونه رو مثل گل تمیز میکرد و تمام خرت و پرت ها رو لیبل میزد و کتابها رو گردگیری میکرد و زمین رو تی می...
-
36 سال 10 ماه 20 روز
دوشنبه 14 بهمن 1398 10:17
آخرین جلد را توی قفسه جا دادم و چند قدم عقب رفتم: یک دیوار ماهی سیاه کوچولو چاپ اول .هری پاتر چاپ انگلستان. دو قرن سکوت. ترانه های کریس د برگ. بی بال پریدن. شدن میشل اوباما. دفتر خاطرات آنه فرانک. کتابهای کریستین بوبن. تئوری انتخاب. صحیفه سجادیه سورمه ای رنگم. پروتکل های دانشوران صهیون.دیکشنری ترکی استانبولی همه و همه...
-
Gott ist tot
شنبه 21 دی 1398 09:38
آنکه امروز عین مادرمرده ها نشسته بودکنار اتوبان همت و زار میزد منم که نمی توانم تصویر عروسک تک شاخ خون آلود در لاشه هواپیما را از ذهنم و از زندگی ام پاک کنم.
-
عاشقتم زیلیندا
سهشنبه 3 دی 1398 13:44
تو می تونی بهترین اتفاق زندگی هر آدمی باشیو من خیلی خوش شانسم که اون آدم هستمتولدت مبارک
-
For Tahereh
سهشنبه 3 دی 1398 13:27
این روزها سرگرم خوندن کتابهایی هستم که توی حراج بلک فرایدی خریدم و از بین همه شون سری کتابهای آقای رنسام ریگز با موضوع بچه های خاص خیلی به دلم نشسته اند. حس میکنم دری از جادو به روم باز شده و میتونم هر شب قبل خواب در موردشون مثل نوجوان ها خیال بافی کنم. وقتی کتاب دستم هست انگار دیگه توی تهران نیستم، توی یه جزیره ی...
-
عاشورایی که در قلبم به پا کرد
سهشنبه 19 آذر 1398 14:01
دخترک خوش چهره و قد بلندی شده است، مثل کودکی اش شیرین سخن و بسیار باهوش، در اریگامی و کارهای دستی استاد است و زبان انگلیسی را بسیار با علاقه دنبال میکند و یاد میگیرد. اکثر اوقات در حال خواندن کتاب است و رمان های نوجوانان را بسیار می پسندد. موهایش که در کودکی فرفری بود حالا خرمن شلال های قهوه ای است که تا نزدیک کمرش می...
-
شعب ابی طالب
شنبه 2 آذر 1398 11:05
وقتی که اوضاع نت بهم ریخت و فقط با وارد کردن آدرس مستقیم میشد به سایت های ایرانی دسترسی داشت، هیستوری گوشی ام رو به امید خیلی سایت ها چک کردم و متوجه شدم طی سه ماه اخیر چقدر با تصویر ذهنی ام فرق داشته ام. سرچ های گوگل و سایت هایی که زیاد سر زده بودم چقدر با من فرق داشت. اگه این هیستوری رو نشونم میدادن و میگفتند حدس...
-
صیقل خوردن
یکشنبه 26 آبان 1398 09:22
سلام این روزها گاهی پرانرژی و ورجه ورجه ام و گاهی خسته و بدعنق، نقاهت دوره ی احمقانه ای است. ممنونم که حالم را میپرسید و این همه محبت روانه جانم میکنید. وبلاگ نوشتن چقدر تصمیم خوبی بود که حسینا در دلم انداخت. حس اینکه اینجا خانه ای دارم با چراغ روشن و پر از آدمهای ناب ، بسیار بی نظیر است و آدم را خوش بحال میکند ....
-
اسلوموشن
چهارشنبه 22 آبان 1398 09:10
شبهای اول ترخیص به تهوع و درد و تب گذشت. بدنم به آن همه تزریق وریدی کورتون و داروهای ضد تهوع و آنتی بیوتیک عادت کرده بود و معده ام در مقابل هر دارویی طغیان می کرد. مثل شلمان زنگ بخور و بخواب داشتم و یکهو وسط صحبت خسته ام می شد و خوابم میگرفت. گاهی تشنه ی حرف زدن بودم و گاهی متنفر از هرصدایی. الان بهتر شده ام. کمی...
-
عفو مشروط
دوشنبه 13 آبان 1398 22:55
بالش نرم بغل کرده ام و کمی مچاله در خودم زیر پتو هستم ،همسرم کلیه هایم را ماساژ میدهد تا درد کمی آرام شود( دفع خون دارم ولی جز درد و ظاهر ناجور، چیز خاصی نیست)، ماه مانه ام دارد در مورد خاطرات گذشته با آقای جوگندمی صحبت میکند و خواهربزرگترم این وسط به حنا ریاضی یاد میدهد. صدایشان گاهی دور می شود و چرتم میگیرد و...