ماندا ، مادر بزرگ مادری ام ، امروز صبح رفت.
دیگر مامان بزرگ و بابا بزرگ ندارم. به من تا ده دقیقه قبل خبر ندادند. پدربزرگم در خانواده ما رسم کردند که نوه ها مشکی نپوشند و در مراسم حضور نداشته باشند. برای من ماندا تا ابد نشسته است روی مبل خانه دایی ام و سفارش میکند که همسرم را عزیز بدارم،مادرم را اذیت نکنم و درسم را خوب بخوانم. درست همانجور که آقاجان هنوز روی تشکچه اش گوشه اتاقش نشسته و با پیچ های رادیو ور میرود...
آقاجان با وصیتش ما نوه ها را از اندوه مرگ حفظ کرد.