پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

39 سال 11 ماه 10 روز

زندگی ام مانند یک خط صاف است. خطی که اگر از نزدیک به آن نگاه کنیم ارتعاش های کوچکی دارد. نگرانی های کاری ، مالی، زلزله،حنا، امیر...

و دارم چهل ساله میشوم. چهل ساله واقعی. چهار سال به همه میگویم چهل ساله ام. حالا واقعاً و خیلی زود رسیده ام به ان نقطه طلایی. از پیری نمیترسم. حس میکنم مثل یک گربه سان چابک و آماده ام. فهمیده ام آدمی از درون ضعیف و از بیرون قوی به نظر میرسد و علم به این مسئله قدرت است.

با خودم در صلح هستم. با جهان هم. با آدمها هم در همین مسیرم.به اندازه کافی میخندم. به اندازه کافی اشک میریزم. آرزوهایی دارم و هدفهایی. 

همین کافی نیست؟

نیست.

از ترافیک تهران از آشوب انسانها خسته ام. دلم میخواهد مدتی در روستا زندگی کنم. ارتباطات محدود دغدغه های محدود.میل به عزلت دارم. دغدغه های اقتصادی این خواسته ام را اجازه نمیدهد. ریسک پذیری و شجاعت ول کردن آب باریکه کارمندی را ندارم. کارآفرین نیستم.حتی ریسک بچه داشتن را نمیپذیرم. میل ندارم هیچ چیزی تغییر کند. این یعنی میانسالی؟ لابد. ولی دوستش دارم. 

ترس کهنه و قدیمی ازماندن زیر آوار

رفتم اعتکاف .

دعا کردم.

خودم را با اعمال مستحب خفه نکردم.

هزار بار شکر کردم که زنده ام و معتکفم و دردهایم خرد و حقیر هستند.

در پشت بام قفل بود. از خادم کلید گرفتم. از گلدسته بالا رفتم. این دفعه کیف سابق را نداشت. شاید چون میدانم غلظت خدا همه جا یکسان است.

شب آخر را بیدار ماندم. نماز امام جواد را کنار گنبد خواندم. شیطنت کردم و از گنبد بالا رفتم. به سختی بالای گنبد نشستم و به میله پرچم چسبیدم. بعد در نور مهتاب دعا کردم. به اسم و به رسم هرکه را میشناختم و نمیشناختم یاد کردم. گفتم حسینا مرسی که زنده ام.گفتم حسینا آدمها را دریاب. ساعت 4 صبح بود. لابد صدایم رفته روی پیغامگیر: حسینا پشت میزش نبود، داشت سرنوشت مردم ترکیه و سوریه را با جوهر سیاه می نوشت. حسینا گاهی ترسناک میشود.

سوزه بالابرز

کی داره میره اعتکاف توی مسجد محبوبش؟

ممممممممممممممممممممممممممممممن!

هوریا




ببین حسینا انقده دلم برات تنگ شده که با لاله شمال نرفتم.اصفهان برای دیدن مینا نرفتم. با امیر اولین عروسی کوردی که از اول ازدواج دعوت شدیم نرفتم. حتی ایتا هم نصب کردم.قول بده بهم روی خوش نشون بدی باشه؟

فصل ارتفاع فصل عاشقی

فردا اول رجبه

نمیدونم این چند ساله ایهاالرجبیون چه کرده اند و کجا بوده اند. ولی بعنوان ارشد ایها المناریون باید بگم دارم بال بال میزنم برم مسجد حضرت زینبم. برم قاطی خانمهای پیر نق نقو و دبیرستانی ها ور ورو. و از شما چه پنهون قلبم گوم گوم میزنه که بازم نصفه شب برم بالای مناره. برم یقه حسینا رو بگیرم  بکشم سمت خودم  تا سرش رو  بیاره پایین و بتونم ماچش کنم. از اون ماچ های بادکشی حسابی. من دلم برای مناره تنگ شده.



به امیر گفتم اجازه میدی برم اعتکاف؟ یه نگاهی بهم کرد که خودم خجالت کشیدم. این همون مردیه که نماز نمیخونه ولی وسط سفر کنار جاده میزنه کنار تا من نماز بخونم. همون مردیه که نماز نمیخونه ولی معتقده توی درامدمون نباید یه تار موی حروم بیاد چون رزق رو میبره. همون مردیه که نماز نمیخونه ولی تا امروز بیشتر از خودم مواظب دینم بوده. و من؟ من فقط زنی هستم که نماز میخونه....

ز تو کشتن ز من تسلیم کردن

برنامه های من و حسینا تمامی نداره. پارسال آذر بود. اخراج شدم. قرار شد تا آخر آذر کار رو تحویل بدم. ترسیدم. نماز اول ماه با ترس خوندم. دو رکعت نماز امام رضا خوندم که توی قنوت هشت بار صلوات بفرستم( فاطمه یادم داده) و دو رکعت نماز با نیت " حسینا من میترسم".

آذر گذشت. کسی که جام اومده بود استعفا داد رفت. من به کارم ادامه دادم.

امسال آخرای آذر اخراج شدم. قرار شد بعد اسفند نیام. ترسیدم. نماز اول ماه خوندم. دو رکعت نماز با نیت" حسینا من بازم میترسم" خوندم. رزومه ام رو آپدیت کردم. کمتر ترسیدم ولی ترسیدم. (این ترس در من ریشه عمیقی داره). امروز مدیرعامل استعفا کرد. نمیدونم اینجا می مونم یا نه. پس فردا بازم اول ماهه. انشالله بازم نماز اول ماه میخونم بازم دو رکعت نماز "حسینا بغلم کن" میخونم و نمیدونم چه خواهد شد. فقط میدونم امن ترین جا برای آدمها توی دعای همدیگه است. همین. منو توی دعاهاتون جا کنید لطفاً. ممنونم

تولد لاله

تولد لاله با برف شیرین همزمان شد. مهربانکم. تولدت مبارک.  



و من همچنان لال شده ام. نمیدانم از چه بنویسم. بیشتر پر از خشم هستم و کلماتم کدر شده اند

دلیل: آخه بوی خوب میده!

وارد فصل روشن کردن شومینه شده ایم و طی 25 سال اخیر مهم ترین بحث ما با بابا این بوده که شومینه گازی مثل شومینه هیزمی نیست و نباید پوست مرکباتی که میخورند رو داخل شومینه بندازن!!!!!

این کودک (مایۀ نشاط دل و) نور دیدۀ من و توست

به این فکر میکنم که اگرقصد داشتم بچه داشته باشم الان و همین سال و همین ماه میخواستم که توی بغلم باشد.هیچ چیز مانند یک نوزاد یک کودک یک خلقت یکه و بی بدیل نمی تواند آدم را از جنگ دور و  به زندگی وصل کند. گاهی واقعا دلم میخواهد بجای دغدغه های الانم نگران آروغ و دفعات کار کردن شکم بچه ام باشم. دلم میخواهد هر روز یک کلمه جدید را با هم فتح کنیم. مثل بچه ی خواهرهمسرم که مارا دائو و دوبی* صدا میزند و در ازای هر ده کلمه ی نامفهموم یک کلمه ی قابل درک تحویلمان میدهد. بعد یادم میاید همین شیرینک چقدر مسئولیت دارد و همین الان بیشتر از دو ساعت نمیتوانم همصحبت حنا باشم و سرعت پیشرفت و تغییر  همه چیز بیشتر از من است و خب به خاله بودن و دوبی بودن و زَمَنو بودن بسنده میکنم...






دائو: دایی

دوبی: من گربه صدایش می زنم و در زبان او این مراحل طی شده تا به دوبی رسیده: گربه> گووربه> دووبه > دوبی!

دیدگاه صفر و یک

یادم  نره هدف وسیله رو توجیه نمیکنه. برای greater good دست به دامن بد و شنیع و غیر اخلاقی نشم. قضاوت وظیفه من نیست. تفکر وظیفه منه. و این روزها هر خونی از هر طرفی که ریخته بشه توی زمین ماست. ما ایرانی ها. نمیخوام بازنده "ما" باشیم ولی نمیدونم چه باید کرد.

اینو نوشتم که مشخص کنم من- پرنده گولو- این لیست پایین رو تایید نمیکنم و توش سهیم نمیشم:

تخریب اموال

توهین و فحاشی  به افراد

آسیب جسمی و روانی به افراد

استفاده ابزاری از اعتقادات

سودجویی از شرایط جسمی و روانی بقیه

آتش به اختیار و هر گونه عمل شبه لینچ

نگاه از بالا به سبب هر گونه اعتقاد مذهبی یا اجتماعی

کشتن، کشتن، کشتن

و خیلی چیزها که نمی نویسم



جهان از روی سطل زباله

معانی کلمات عوض شده است

یخ

رنگین کمان

نفس

ژیان

و هنوز کسانی وقاحت قشنگی در تمیز حق از باطل دارند. و چقدر زیبا خودشان را در سمت حق می بینند. کجای مسیر را اشتباه رفتیم که فکر میکنیم هر کجای قصه که ما ایستاده ایم مختصات  دقیق محق بودن  است؟

گیسوبران، ادعاکنان

موهایم را تراشیدم. موهای فر زیبای رها و خاص با آن پیچ و تاب قشنگ را گرفتم توی مشتم و از بیخ قیچی کردم. زیر شال خفه شده بودند از بس محکم بسته بودم تا ظاهرم را نامرتب نکنند. و خب توی زندگی من این روند عجیبی نیست و موزر امیر هیچ وقت مدت زیادی بیکار نمی ماند. عجیب این است که امروز خیلی ها توی شرکت میگویند چرا از تراشیدن موهایت عکس و فیلم نگرفتی تا بعنوان" گیسوبران" آپلود کنی؟ حوصله نمیکنم به تفضیل بهشان بگویم که بنده حرکت اجتماعی نکرده ام فقط موهایم را برای چندمین بار به دلیل کلافگی کوتاه کرده ام و درست نیست الان که بازار داغ است از این کار بهره فعالیت سیاسی اجتماعی ببرم! و باز هم حوصله ای نیست تا بگویم از فیلم و عکس و هشتگ مهم تر این است که شما در محل کار میتوانید موهای من را ببینید و در موردش نظر بدهید.

شامپو،مایع دستشویی،نرم کننده ،ماسک مو. اکسپکتوپاترونوم.

به طرز وحشیانه ای لوازم بهداشتی میخرم. قیمت های تخفیف خورده و شگفت انگیز همه سایت ها را از حفظم. کمد مواد شوینده دیگر جا ندارد. 


به وبلاگ کامشین سر میزنم. مرا به سریال های معرکه تاریخ وهم انگیز هدایت میکند. شب ها با امیر تاریخ انگلستان را با شعر میبینیم و یاد میگیریم. مرسی کامشین جان.

سریال چرنوبیل میدیدم و چقدر همه چی شبیه ایران بود. از خیابانها تا قوطی چایی با طرح سرباز قرمز پوش. روزها بین کار تاریخ انقلاب روسیه می خوانم. لنین و استالین و تروتسکی. چقدر شبیه ایران است. با این فرق که آینده اش معلوم است. مگر رجال محترم دولت تاریخ نمی خوانند؟ چرا تاریخ نمی خوانند؟ مگر جمهوری اسلامی نیست؟ چرا قرآن نمیخوانند؟ این همه افلا تعقلون و تفکرون و تبصرون برای کی نوشته شده پس؟


با زینب حرف میزنم. توی صدایش عجز و خشم هست. زینب را به خنده هایش می شناختم. تلفن را قطع میکنم. همکارم میگوید ول کن بابا آخرش هیچی نمیشه. رویم نمیشود بگویم خفه شو. هدست را میچسبانم به گوشهایم و یک آهنگ از مارتیک پلی میکنم.



پ.ن: «وَ قِیلَ: الْمُلْکُ‏ یَبْقَى‏ بِالْعَدْلِ مَعَ الْکُفْرِ وَ لَا یَبْقَى الْجَوْرُ مَعَ الْإِیمَانِ»