درد شخصیتی از آدم را رو میکند که نمیشناختم. عاجز، ناامید، بی تفاوت و خشمگین. انگار عقربی در جانم لانه کرده، عقربی که مدام نیشم میزند و زهرش در منطق و عاطفه ام جاری می شود. خورشید دیگر نور ندارد. ماه زیبا نیست. هوا به درد تنفس نمیخورد و نوازش، این نعمت لطیف، فقط جسم و جان را می ساید.
امروز چهار روز است که دو جراحی همزمان داشته ام و یک هفته است که به معجزه ی مرفین و پتیدین ایمان آورده ام و میدانم دیگر به زندگی اعتماد ندارم. و هنوز درد هست
حالا میفهمم تمام آن کتابها و فیلم ها در رسای درد یعنی چه. یعنی چنگ زدن به استیصال ، یعنی باور نکردن اینکه درد بیهوده است و عاجزانه به دنبال معنا گشتن. ولی درد فقط درد است. دیگر هیچی
درد یعنی حوصله تنفر هم ندارم و مجبورم طاقت بیاورم