پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

ته راهرو سمت چپ




آدم کم میاورد. اما نمی میرد. آرزوی مرگ میکند. اما نمی میرد. خاصیت مرگ این نیست که به درخواست آدم بیاید. و خاصیت درد این نیست که به درخواست آدم برود.


همه به شوخی می گویند گولو ازدواج به تو نساخت. من میفهمم حقیقت همین است. ازدواج به ما نساخت. ولی ما با هم می سازیم ان شاالله. قرار نبود اولش اینجوری باشد. ولی خب کجای زندگی مان را از روی قرارها پیش رفتیم؟


شب بیست و سوم حمام رفتم. به خیال خوش که عبادت خواهم کرد.عبادت نکردم. مثل یک کرم در خودم لولیدم تا صبح. گاهی به سقف نگاه میکردم. به بالا، جایی که باید خدا در آنجا باشد. در نگاهم هزار حرف بود و من نا نداشتم حتی یک آیه بخوانم. ضمیر الصامتین؟ خدا نکند. درونم پر از فحش و گله بود.


عذاب وجدان دارم. کم آورده ام. پس سرطانی ها چه میکنند؟



در نکوهش درد

درد شخصیتی از آدم را رو می‌کند که نمیشناختم. عاجز، ناامید، بی تفاوت و خشمگین. انگار عقربی در جانم لانه کرده، عقربی که مدام نیشم میزند و زهرش در منطق و عاطفه ام جاری می شود. خورشید دیگر نور ندارد. ماه زیبا نیست. هوا به درد تنفس نمیخورد و نوازش، این نعمت لطیف، فقط جسم و جان را می ساید. 


امروز چهار روز است که دو جراحی همزمان داشته ام و یک هفته است که به معجزه ی مرفین و پتیدین ایمان آورده ام  و میدانم دیگر به زندگی اعتماد ندارم. و هنوز درد هست 


حالا میفهمم تمام آن کتابها و فیلم ها در رسای درد یعنی چه. یعنی چنگ زدن به استیصال ، یعنی باور نکردن اینکه درد بیهوده است و عاجزانه به دنبال معنا گشتن. ولی درد فقط درد است. دیگر هیچی 


درد یعنی حوصله تنفر هم ندارم و مجبورم طاقت بیاورم 

شیرین گیان




دیشب آخرین قسمت سریال نون خ را با آقای جو گندمی دیدیم. چقدر زیبا بود این سریال. چقدر کرد بودند و چقدر طبیعی کرد بودند. این را از خنده های آقای جوگندمی میفهمیدم که هر بار میگفتید ای تف به فلان چیز ،  از ته دل قهقهه میزد. دستت درد نکند آقای آقاخانی. چه خوب کردها را به تصویر کشیدی و خوب از مزرهای لودگی دوری کردی. آهنگ های خوبی توی این سریال شنیدم و متوجه شده ام یک رگ کردی نهفته دارم و  بشدت  در مقابل زبان و فرهنگ  کردی احساساتی هستم. با آهنگ شیرین گیان گریه کردم و هر بار همسرم زیر لب زمزمه اش میکند بغض قورت میدهم.


وضع پایم خراب بود. از پانزده اسفند درد پا امانم برید. با خودم فکر کردم خدایا پیری چقدر سخت است. بیماری چقدر سخت است. هر چه دارو خوردم علاج نشد. دکترها هم کاری از دستشان برنیامد. دیروز بالاخره معلوم شد فشردگی و بیرون زدگی دیسک در محل ال پنج و اس یک باعث شده عصب پای چپ عاجز بشود. حالا مانده ام بین تحمل درد و یا جراحی در این وضع کرونا. خدا جان هر چه از سمت شما برسد من شکایت ندارم. ولی حواستان هست که دردم زیاد است؟


پزشکم همسر دوستم است. دوستم و همسرش نخبه های پزشکی هستند. رفتم بیمارستان و از دیدنشان کیفور شدم. حتی توی دلم به آقای جوگندمی پز دادم. خدایا ممنونم که معاشرین این آدمهای خوب هستم. چقدر خوب است دور و بر آدم را آدمهای بالنده و موفق گرفته باشند. اینجا می نویسم که هر وقت خواندم این حس خوب دیدن لیلا با آن تیپ و نگاه و کلام خوب و بی شیله پیله و زیبایش چه انرژی عالی دارد. خدایا مواظبشان باش.


دلم برای شیرین گیان های زندگی ام تنگ شده. فشارشان بدهم توی بغلم  تا صدای قورچ استخوان هایشان را بشنوم.



پ.ن: در تایید کامنت تنبل شده ام می دانم .

در رمضان نیز چشم‌های تو مست است


سلام
ماه رمضان امروز از راه رسید. ماه مهمی است. کرونا باشد یا نباشد. دل مردم از دولت خون باشد یا نباشد. هوا گرم باشد یا نباشد. رمضان ماه مهمی است. یادم می آید سالهای نه چندان دور سفت و سخت تر نماز میخواندم، روزه میگرفتم، اعمال مستحب و واجب را خوب تر انجام میدادم. اما امسال و این روزها نرم تر هستم. سر حوصله تر نماز میخوانم. از شما چه پنهان نماز قضا هم دارم، گاهی شبها قبل خواندن قرآن خوابم میبرد. ولی حال و هوایم منطقی تر است. توی کارهایم الحمدلله بیشتر است و گرچه کمتر با حسینا رک حرف میزنم اما بیشتر نگاهش را حس میکنم. حالا رمضان آمده و اولین بار است مامان بیدارم نمیکند. سحری را خودم آماده میکنم و افطار را تنها میخورم. اما اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم خیلی کیف دارد. مفاتیح خواندن در ویله کولا، نماز خواندن در اتاق سبز، و شنیدن صدای اذان از مسجدی در دوردست خیلی خیلی کیف دارد. خدا را هزار مرتبه شکر که امسال هم زنده ماندم و پایم را توی این ماه گذاشتم. همین زیبا نیست؟


عکس نوشت: آماریلیسی که بابا برایمان کاشته گل داده است.

غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست


نوجوان بودم و آیزاک آسیموف میخواندم، دانیل رفته بود سولاریا و سیستم این سیاره چقدر در نظرم احمق بود. مردمی که با فاصله زندگی میکردند! حالا میانسالم و در سولاریا زندگی میکنم. آخ زندگی که تو چقدر شگفت و غیر منتظره هستی.

گفته بودم که رفته ایم خانه خودمان؟ ویلاکولای واقعی. کم کم با حال و هوای خانه آشنا شده ام و آشپزی میکنم و روی وسایلم حساسم و ته دلم ذوق عجیبی هست و توی ذهنم هی برنامه میچینم که مهمانی شروع زندگی مان را در تالار بگیریم یا در خانه و دیروز هم اولین بشقاب را شکستم . فدای سرمان.

من از عدم امنیت مالی و اقتصادی می ترسم. در ده سال گذشته این بزرگترین نق نق و دغدغه ام بوده ولی الحمدلله هرگز دستم خالی نشده و همیشه برکت به طریقی در زندگی ام جریان داشته. شما هم مثل من دغدغه دارید و توکل ندارید؟

ماه رمضان دارد میاید. در ماه رجب روزه نگرفته ام. از شعبان چیزی نفهمیده ام و رمضان دارد میاید و دریغ از دو رکعت نماز درست حسابی که من خوانده باشم. خدا کند خوب روزه بگیرم. اینجوری رویم میشود با حسینا حرف بزنم.

قرنطینه که آمد تازه فهمیدم همین آدمهای اندک زندگی ام را چقدر دوست دارم. خنده های امیرعلی ، کوفت گفتن های فاطمه، ووی ووی کردن های لاله و دیدن شیطنت های کپل خان آیدا و هزاران اسم و چهره ی شیرین دیگر... تازه فهمیده ام چقدر دنیایم را دوست دارم. چقدر الحمدلله دارم برای حسینا...

زندگی مشترک هم قصه های خودش را دارد و ان شاالله وقتی قلنج قلمم شکست و دستم راه افتاد حسابی خواهم نوشت