پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش

امروز آخرین روز کاری ام توی این شرکته. شرکتی که شروع کارش با دادگاه یکی بود و تمام شدنش هم با رای دادگاه همزمان شد. شرکت قشنگ با دیوارهای رنگولی ، شرکت مهربون با آدمهای مختلف، شرکت خر با مسیر خیلی دور! من باهات بزرگتر شدم. وقت نشد خیلی کنار هم بمونیم  عوضش داریم در اوج با هم خداحافظی می کنیم. تازه خداحافظی مون هم قطع رابطه نیست. من هنوزم دوستت دارم و درهای تو هنوزم به روم بازه. با حقوقی که ازت گرفتم چیزای خوب خریدم. مرسی.خیلی خوبه که ما حق الناس به گردن هم نداریم و بجاش حق المعرفت داریم. من از آشنایی باهات با مدیرعاملت با کارمندات با گلدونات راضی ام. تو هم منو به نیکی به یادت بسپار...



حسینا جان، لطفاً  فردا صبح از زیر قرآن ردم که کردی برایم آرزوی سربلندی و موفقیت توی شرکت جدید بکن. تهش هم بگو آمن.

ممنونم

جام آتش روی قلیان شراب

می دونید ؟ راستش هنوز باورم نمیشه تموم شد. تازه میفهمم چقدر فشار روم بود. حتی وقتی  دادگاه و شکایت سر مسائل بدیهی هم باشه باز آدم می ترسه. دادگاه ترسناکه. و فهمیدم وکیل و توکل هر دو خیلی خوبند. تموم شد. خدا رو شکر... 


امروز روز دختره. نمی دونم فلسفه اینهمه نامگذاری های عجیب چیه(در حقیقت میدونم ولی میترسم بگم بیان ببرنم زندان!!!). مخصوصا که باید توضیح داد امروز روز فرزندان دختره نه دوشیزه ها! مجرد که بودم حرص میخوردم. الانم که متاهلم حرص میخورم. کم دسته بندی داریم و کم  فقط شوهر کردن رو مزیت میدونن، اینم مزید بر علت شده!


دو ساعت بعد از نوشتن پاراگراف اول شرایطی پیش اومد که منجر به پاراگراف بعدی شد!  


ببین حسینا جان . من که  می دونم همیشه امتحان آماده داری و دستگاه پلی کپی ات به راهه. ولی بالاغیرتاً امتحانی بگیر که برای قبولی و تکماده آویزون خودت بشم نه دیگران. ترس منو که می دونی؟ دیگه سپردم به خودت. سپردم ولی اضطراب دارم. بالصبر و الصلاه هم برای بنده های گرمابه گلستانت آرامش میاره نه من که جیرجیرو هستم و عین بچه ای که توی بازار گوشه چادر مامانش رو ول کرده باشه هراسان میشم. درسته دیگه متاهل شدم و شما رو نمی نشونم توی دستهای دوست پسری ات ، ولی یه جاهایی فقط خودت جوابی نه هیچ خلقت دیگه ای. منو ول نکنی ها. چرخ کمکی های دوچرخه زندگی ام رو باز نکنی ها. دستت رو از پشت زین برنداری ها. من به اعتماد اینکه منو گرفته ای دارم رکاب می زنم. نمی خوام ازت مستقل بشم. باشه؟



پ.ن: امروز روز اول ماهه. رفتم اینجا توی قربانی سهیم شدم. ماه خوبی داشته باشیم ان شالله.



الحمدلله بلند از جلوی دادسرای هفت تیر

بردم

حسینا ممنون

و از همه تون ممنونم که دعام کردید 

ان شاء الله راهتون به دادگاه نیفته

«دوستت دارم» و پایان سطر نقطه ای نمی گذارم


سلام

رفتم جلسه بازپرسی. چه خوبه وکیل ها اختراع شده اند! ترسم کم بود. یه دستم توی دست وکیل و دست دیگه ام توی جیبم. دستای حسینا کجا بود؟ روی کتف های لرزانم. چه خوبه توکل کشف شده. چه بهتر میشه اگه یاد بگیرم اعتماد کنم به دستهاش... نتیجه جلسه هنوز معلوم نیست. برای آدمهای نگران رای دادگاه دعا کنیم. منم قاطی اون آدمها دعا کنیم.


ان شاالله از اول تیر محل کار جدید! ترس و لرز تازه. هیجان تازه. اینبار یه شرکت دهن پر کن. حسینا جان برای رفتن به محل کار جدید خودت از قرآن ردم کن لطفاً. 


وقتی اومدم این شرکت یه تصمیم تازه داشتم. بیت المال!   پرینت شخصی نکردم. تلفن شخصی نکردم. اینترنت رو خب استفاده کردم ولی دانلود غیرمعقول شخصی نکردم. سعی کردم هیچی از وسایل شرکت حتی در حد استیکر نیاد توی وسایلم. و فکر کنم تقریبا موفق بوده ام. دارم بدون بار روانی بیت المال از اینجا میرم. خوشحالم. اینجا با آدمهای خوبی آشنا شدم. 


ماه قبل یه خرید کردم که باعث شد حقوق این ماه رو هم پیشخور کنم و نتیجه اش اینه که تا آخر ماه خودم رو توی موقعیت شعب ابی طالب قرارداده ام! و همین باعث شده متوجه بشم وقتی کارتم خالیه اعتماد به نفس کارهای عادی رو ندارم: به لاله زنگ نمیزنم. دیجی کالا نمیرم. پیج های خرید اینستا رو چک نمیکنم. سراغ حنا رو نمیگیرم. ای تف به این پول که تا کجای زندگی اثر میذاره...


حنا بزرگ شده. پسرک بزرگ شده. سه قولوهای دوستم و بچه های بقیه هم بزرگ شده اند. من بچه میخوام؟ نمیدونم! دلم دو تا دختر میخواد. مثلا گلاب و گلپر.ولی آیا مادر شدن در توان من هست؟ صادقانه بگم از تصور موجودی که توسط من تولید بشه می ترسم. 


شاکرم که خودم و عزیزانم از کرونا نمردیم ولی خدا میدونه چقدر دلم سفر میخواد. از اول ازدواج نه تنها هیچ مراوده ای نداشتم بلکه تقریبا هیچ سفر دلنشینی هم نرفتم. دلم شن سفید و آفتاب و میوه استوایی میخواد. دلم غذای هواپیما میخواد. 


فاطمه اگه اینجا میخونی باید بگم یه ماهه با هم حرف نزدیم و من دیگه روم نمیشه پیغام بدم. خودم میدونم بی معرفت و بی شعور و خر هستم. بهم بگو کوفت ولی لطفا لطفا پیغام بده. ایضا در رابطه با حسنی هم همین جمله صدق میکنه! دیگه روم نمیشه عکسهای جدید اینستاگرامتون رو هم لایک کنم.