پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

نق نق غر غر

نق دارم.

هر شب قرآن میخوانم و به فکرم نرسیده بود حساب کنم چقدر میخوانم. صفحه ها را شمردم. هر شب یک جز و نیم.خوب است؟ نمیدانم! 

 هر شب کتاب گوش میدهم. به طور متوسط هر هفته یک کتاب تمام میشود.خوب است؟ نمیدانم.

از اینکه مهاجرت نکردم عصبی هستم.جرات مهاجرت دارم؟ نمیدانم.

از اینکه انقدر متمول نیستم که سفرهای بیشتری بروم دلخورم. از کی؟ نمیدانم.

از اینکه بلیط کنسرت معین نفری بیست تومان است و با هزینه سفر باید صد تومان داشته باشم عصبی هستم. می ارزد؟ نمیدانم.

از اینکه نه پول دارم نه اعتبار و هیچ کجا به من ایرانی ویزا نمی دهد هاپو هستم. حسودم؟ نمیدانم.

و تمام این دلگیری ها، بیهودگی ها، خشم ها راتوی زندگی  خالی میکنم که بهترین دستاورد عمرم است. من خرم خودم میدانم.


ترس کهنه و قدیمی ازماندن زیر آوار

رفتم اعتکاف .

دعا کردم.

خودم را با اعمال مستحب خفه نکردم.

هزار بار شکر کردم که زنده ام و معتکفم و دردهایم خرد و حقیر هستند.

در پشت بام قفل بود. از خادم کلید گرفتم. از گلدسته بالا رفتم. این دفعه کیف سابق را نداشت. شاید چون میدانم غلظت خدا همه جا یکسان است.

شب آخر را بیدار ماندم. نماز امام جواد را کنار گنبد خواندم. شیطنت کردم و از گنبد بالا رفتم. به سختی بالای گنبد نشستم و به میله پرچم چسبیدم. بعد در نور مهتاب دعا کردم. به اسم و به رسم هرکه را میشناختم و نمیشناختم یاد کردم. گفتم حسینا مرسی که زنده ام.گفتم حسینا آدمها را دریاب. ساعت 4 صبح بود. لابد صدایم رفته روی پیغامگیر: حسینا پشت میزش نبود، داشت سرنوشت مردم ترکیه و سوریه را با جوهر سیاه می نوشت. حسینا گاهی ترسناک میشود.

وقتی میتوانم بنویسم. وقتی میتوانم بلند بگویم

مدتی از ازدواج ما میگذرد. مدتی که شاید زیاد نباشد ولی خب کم هم نیست. 23 آذر میشود سه سال از زمان خواستگاری رسمی. بهمن ماه آشنایی مان وارد پنج سال می شود. دوسال است زیر یک سقف می خوابیم و وقتی می گوییم خانه ، منظورمان ویله کولاست. اتفاقات زیادی را پشت سر گذاشتیم. بیمار شدم و نزدیک مرگ شدم. بارها بیهوش شدم و خوب می دانم هر نوع بیهوشی چه مزه ای دارد. سقط کردم.سفر رفتم. مراسم خاکسپاری و پرسه و عروسی و تولد را تجربه کردم. 

تسلیت گفتم 

تبریک گفتم

هدیه دادم

آرزوی سلامتی کردم

سعی کردم آداب را رعایت کنم. 

ولی همیشه ته ذهنم چیزهایی قلقلکم میدهد. افکاری که وقتی ضعیف میشوم احاطه ام میکنند.  وقتی ازدواج کردم انگار محو شدم. خیلی ها خودشان بعد ازدواج تصمیم میگیرند محو شوند، ولی من نه . کسانی که هدیه تولد بچه هایشان پیشم همیشه محفوظ بود، کسانی که رویم حساب میکردند و رویشان حساب میکردم، کسانی که عزیزترین هایم بودند فراموش کردند من هم آدمم. عروسی نگرفته ام ولی ازدواج که کرده ام .کمک نخواسته ام ولی همان نیازهای تازه عروس ها و تازه مستقل ها را که دارم. غریبه که نبودم. یادشان رفت. به سادگی یادشان رفت . خب کرونا بود.  چه بهانه ای بهتر از کرونا؟

 و پوست من از فلز و چرم یا سنگ نبود.  دردم آمد

و دیشب که دیدم یکی پستی گذاشت بی ربط به این مسائل و با ربط به بهانه ها ، یکهو سیلی خوردم. کرونا فقط برای من بود. روشنفکری فقط برای من بود. درک کردن و کنار آمدن فقط برای من بود. دیشب غمگین شدم و دامنه این غم تا امروز پشت میز کارم کشیده شده و هر چند دقیقه یکبار روی دفتر جلساتم می چکد. صد البته آنقدر ترسو و بی عزت نفس هستم که  ادعا و انتظاری ندارم. فقط طول میکشد تا با این هم کنار بیایم. آدمی است دیگر. گاهی زورش به غصه و منطق نمی رسد.



چند روز بعد نوشت: مشکل پاگشا نیست، حتی هدیه ازدواج نیست. من از بقیه انتظار مالی ندارم. مشکل من سهل انگاری بقیه در به رسمیت شناختن است. بقیه ای که قبل و بعد از من مناسک اجتماعی عرف را در برابر بقیه به خوبی انجام میدهند ولی به من که میرسد لابد به نظرشان انقدر مهم و واجب نیست.

عدالت در جامعه اسلامی


یک ماه در بیمارستان مورد تائید تامین اجتماعی بستری بوده ام. با مدارک کامل و تایید شده توسط پزشک معتمد به شعبه تامین اجتماعی رفته ام و انتظار داشته ام با بیشتر از دوازده سال سابقه پرداخت بیمه، بتوانم از حقوق بدیهی خودم استفاده کنم. تا امروز سه بار به بهانه های متخلف از قبیل دلیل افزایش پایه حقوق در انتهای سال 96 ، ناخوانا بودن دستخط پزشک، ارائه آخرین مدرک تحصیلی و غیره به شعبه احضار شده ام و امروز وقتی سند قطعی پرداخت بیمه را به دستم داده اند، دیدم دو سوم حقوقم را برایم حساب کرده اند. وقتی از دلیلش پرسیدم جواب شنیدم که طبق بخش نامه در غرامت بیماری تمام خانمها مجرد حساب میشوند و حقوقشان دو سوم پرداخت میشود ولی آقایان  اگر متاهل باشند سه چهارم حقوق را دریافت خواهند کرد. این در حالی است که هیچوقت در پرداخت های مالیات و سهم بیمه، جنسیت من مهم نبوده و دقیقا به میزان آقایان از حقوقم کسر می شده است.

پ.ن: از من پرسید دیگر به خارج رفتن فکر نمیکنی؟ گفتم نمیدانم، دلم نمیخواهد اینبار احساس حماقت کنم. دو ساعت بعد در شعبه بیمه من مانده بودم و احساس خیلی خیلی بدتری که در مودبانه ترین حالت هم نمیشود نام حماقت برآن گذاشت.

یه چند تا گولوی High copy


کاشکی چهار تا بودم. یکی اش مرتب میومد سرکار و مرخصی و تاخیر و تعجیل نداشت. اینجوری آخر سال بهش نمیگفتند از عیدی و سنوات بعلت کسری کار خبری نیست.
یکی اش می موند توی خونه و اون همه درهم برهم بی پایان رو مرتب میکرد. آشپزخونه رو مثل گل تمیز میکرد و تمام خرت و پرت ها رو لیبل میزد و کتابها رو گردگیری میکرد و زمین رو تی می کشید و از روی کتاب مستطاب آشپزی یه غذای خوشمزه میپخت.
سومی به تمام میسدکالهای چند ماه گذشته جواب میداد . کامنت های اینجا رو تایید میکرد. به تلگرام و اینستا می رسید. جواب احوالپرسی های دوستان رو میداد و مهم تر از همه با آدمها معاشرت میکرد. میرفت خونه لاله ، بدون دغدغه وقت یه دنیا حرف میزد. هدیه روز مادر مامان رو به موقع میخرید. برای خواهر همسرم که اولین ساله مامان شده  گل میخرید .میرفت پیش مادر همسرم یه بعد از ظهر آروم  دو نفری میگذروندن...


چهارمی اما هیچ کدوم از اینا نبود. می رفت مشهد؟ می رفت شیراز؟ می موند توی کنج اتاق یه کم مطالعه میکرد یا پیاده شهر رو  گز میکرد؟ نمیدونم. چهارمی رو نمی دونم ولی میفهمم بیشتر از همیشه بهش نیاز دارم...

دلگرم به موهای جوگندمی اش


در آستانه ی اردی بهشت؛ گل نوبر فصل زایش،  به سختی مادری احساساتم را می کنم. احساسات گنگ و ملس که نه طعمشان معلوم است و نه تبارشان، همه شیرین از ویار عشق و همه تلخ از تهوع و ترس... بارداری نافرجامی که تقویم و طبیعت راهی جز سقط برایش به ارمغان ندارد. انگار کن  مادری آبستن هستم که بر گور نوزاد خود مویه میکند و همزمان برای جوانه ی نورس زندگی اش لالائی میخواند.