پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

بگذار مرا غرق کند این شب مواج


امروز عرفه است. بهانه ای خیلی خوب برای دعا و خلوت. عرفه برای من جدای همه ی دعاها و آرزوها و تضرع ها و امیدها، یادآور روزگاری است که توی شرکت قبلی محروم بودم از شرکت در مراسم و چهار سال پشت سرهم با مرخصی ام موافقت نشد و مدیرم ناجوانمردانه اذیتم کرد. امسال من در شرکت دیگری در سمت مدیر اسبق هستم و مدیر اسبق عزل شده و توی همان شرکت است... حسینا جان؟ یادت هست میگفتم لطفاً قصه ام را با آب رنگ و مداد رنگی بنویس؟ ازت ممنونم که بهتر از تصورم نوشتی ومی نویسی. من هرگز شما را ندیده ام . هرگز به من زنگ نزده ای. با هم نرفته ایم جمعه بازار. با هم فلافل نخورده ایم. اما بسیار در آغوشت بوده ام. بارها پیراهنی که به تنت تصور میکنم را اشکالود کرده ام. صد بار به شقیقه های جوگندمی ات نگاه کرده ام و بهت حق داده ام که دوستم نداشته باشی از بس نق میزنم. اما دوستم داشته ای. زیاد. امنم نگه داشته ای . به وفور... و حالا روزی است که اقرار میکنند که تو را شناخته اند و مهربانی ات را شناخته اند و لطفت را شناخته اند و بخشش ات را هم ...

من اما حرفی برای گفتن ندارم. کلمه ها برای از تو گفتن و برایت گفتن خیلی کوچکند.شما بزرگی. بزرگ مثل عرض کتفهای پدر برای نوزاد. مثل کهکشان برای عکس ماه توی آب. شما حسینایی و بی نظیری و من دوستت دارم . زیاد دوستت دارم. خودخواهانه و برای خودِ خودِ خودم دوستت دارم...

بگو که نمی گذاری از تو و آغوشت دور شوم. بگو که دستهایم را موقع انتخاب مسیرهای زندگی میگیری و نمیگذاری هرز بروم. بگو که دوستم داری...