پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

مثل یک چراغ نفتی با طلق کهنه ، فیتیله بسیار پایین کشیده شده. شعله دیده نمی شود اما بوی نفت نیم سوز و دود غیر قابل اجتناب است

اومدم بنویسم از حال این روزهام. دیدم تمام و کمال توی عنوان گفته ام.نمیدونم چی میشه. اصلا نمیخوام بدونم. من بزدلم. تخیل رو به تحلیل ترجیح داده ام. بطور اغراق آمیزی کتاب های فانتزی نوجوانان میخوانم و دور خودم حصار کشیده ام. خانم عارفی پیغام داد که برای جهیزیه یک دختردبیرستانی که پدرش سرایدار است کمک میکنی؟  دلم میخواست بگویم غلط کرده اند دختر دبیرستانی را شوهر میدهند و گدایی جهیزیه میکنند. بجایش صدقه اول ماه را ریختم به کارتش و گفتم به درک. دل من خیلی چیزها میخواهد که کودک همسری بینشان واقعا ناچیز حساب میشود.



نصف نوشته ام محاوره است و نصف نه. به درک

به جای اینکه مانیفست بدم و با یه عکس خوشگل بی حجاب از خودم آپلود کنم

خدا بخواد داریم میریم سفر. بعد من چکار کردم؟  قسطهام رو تا دو ماه بیشتر واریز کردم(همیشه یک ماه جلوتر واریز میکنم) که اگه توی سفر به هر دلیل مُردم تا بعد چهلم بانک خانواده ام رو گیج نکنه و صلوات شمار برداشتم که چهارشنبه ی دیگه سر نماز اول ماه حواسم پرت شمردن تا سی نشه و گوجه و بروکلی و نون خریدم و امشب میرم غسل کنم و کیسه سفیداب مبسوطی بکشم و  هی تلاش میکنم به این فکر نکنم که این روزها همه توی استوری ها و پست ها به حجاب اجباری نه میگن ولی یه جوری که گربه شاخشون نزنه.

دوباره برگشتم به دی ماه آن سال سرد

خودم را از همه اخبار دور نگه داشتم. سرترالین را سر وقت و مرتب میخورم. نماز میخوانم . قران میخوانم . نعمت هایش را یادآوری میکنم. سعی میکنم توی خودم فرو نروم. سعی میکنم باآدمهای واقعی معاشرت کنم... بعد ناگهان یک خبر یک حادثه یک چیزی از فرط زشتی اسم ندارد راهش را باز میکند توی زندگی ام و دیگر فایده ندارد که خودم را توی گوشی و کتاب و موسیقی غرق کنم. هست. همه جا هست. ری را بود . ترانه بود. سهیل بود. ندا بود. مهسا هست. و من می مانم با صدایی که مدام میپرسد چرا مانده ای؟





و عموباسی هم حتی نیست. میفهمی؟ عباس معروفی مرده! دندان نیست که جایش با ایمپلنت پر بشود. عباس معروفی است. ابتهاج نیست که مد شده باشد و غرغره دهان خیلی ها. عباس ایت . عباس بود... نیست دیگر

ترکیب زاویه تابش خورشید، موسیقی و شال زرد

اینو اینجا مینویسم که اگر روزی یادم رفت بدونم یه روز اول صفر، باهم محل کار رو پیچوندیم و رفتیم یه جای پرت یه سری کارهای پرت تر کردیم و وقتی خیلی بی فرهنگ نشسته بودیم روی لبه باغچه کنار خیابون میدون فرهنگ ،  بهت نگاه کردم و نور خورشید از پشتت اریب میتابید روی شالت و بعد  فکر کردم اگه همین الان مثل رمدیوس خوشگله توی هوا محو بشم سزاست چون همه چی انقد ملموس و در عین حال بهشتی بود که برای خوشبخت بودن نیازی به جنات تجری من تحت النهار نداشتم.




هنوز وضو دارم. هنوز نماز اول ماه رو نخوندم و هنوز صدقه ندادم. ولی عجب عبادتی کردم... همش چونکه تو دوستمی

قوی گنگ- موقت

فقط بگم منم. کلید گم کرده ام.

چجوری جواب بدم آخه

مرداد بارانی

فیلم های سیل را که میبینم میفهمم هیچی پیشرفت نکرده ایم. هنوز هم اگر بخواهد به بادی و بارانی بند هستیم. زمانی ایران یک کشور چهار فصل بود. حالاهم چهار فصل است منتها فصلهایش بُر خورده .دیروز نماز آخر سال را خواندم: خدایا کم کاری هایم در این سال را نادیده بگیر و گناهانم را زیر سبیلی در کن و مثلا امسال من قرار آدم بشوم و کمتر خطا کنم. امروز روز اول سال است به تقویم دین و از دیشب دوپس دوپس هیئت ها به راه بوده و باز عده ای داد سخن میدهند که هزینه هیئت را خرج فقرا کنید و جواب می شنوند که خرج سگها را هزینه فقرا کنید و تهش فقرا فقیرتر میشوند و سگ ها کشته می شوند و قیام امام حسین با قیمه گره میخورد و ظهر روز دهم می رسد و تمام... 

دلم میخواهد از اخبار از زندگی از شرجی هوا و از خلقت چند روزی مرخصی بگیرم.

وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ

ده ساله منو به دوش کشیدی. نق زدم گوش کردی. گریه کردم مرهم شدی.کاسکوی جیغ جیغو شدم صبوری کردی. الان وظیفه من بود بیام شیراز. ولی هنوزم اونی که قوی تره شمایی. هنوزم من باید بالا رو نگاه کنم تا شما رو ببینم. بازم رفتارت همونه که میگن مسلمون واقعی اونجوریه و من قبل شما ندیده بودم فقط شنیده بودم. تن مامانت رو دادین به خاک و جانش رو بهشت. تسلیت میگم آقا. تسلیت میگم. سایه ات به سر همه اونایی که وجودت برکته براشون.




لطفا برای محترم خانم مادر حامی/دوست من یه فاتحه بخونید. من خودم رو خیلی مدیون این دوست هستم.

گودرت بی پایان

فقط اومدم بنویسم توی این بحبوحه ی اتفاقات و بلایا که هر روزمون روی ویبره است، امروز خبردار شدیم حنا تیزهوشان قبول شده. برای خود حنا که فرقی نداره ولی برای خواهرم خوشحالم که این بچه رو سالها به دندون گرفته و بدقلق ترین حنای دیابتی دنیا رو بزرگ کرده. انگار این قبول شدن یه بار خستگی گنده رو از روی دوش خواهرم برداتش. خدایا شکرت. انشالله راه رشد و زندگی بچه هامون پرنور باشه.


پ.ن: عنوان اولین جمله ای هست که بزرگوار بعد شنیدن خبر قبولی گفته

چرا عکس نگرفتیم؟

دیروز خونه دو تا از دوستانم دعوت بودیم. ده ساله باهاشون دوستم. توی این سالها بچه دار شدن. ازدواج کردم. خونه عوض کردن. مستقل شدم. عزیز از دست دادن. کنار هم به زمین سپردیمش. و دیروز بعد از مدتها بالاخره با امیر رفتیم خونه شون. حرف زدیم. غذا و خوراکی و نوشیدنی خوردیم. خندیدیم. یه وقتایی من با بچه توی اتاق بازی کردم و باهاشون درد دل کردم یا توی کابینت ها رو جوریدم.  یه وقتایی امیر با هاشون نشستن به حرف زدن . یه وقتایی پنج تایی کنار هم  ورجه ورجه کردیم. پنج شش ساعت. ولی هیشکی عکس نگرفت. امروز به تمام اون لحظه ها فکر میکنم و میبینم گوشی دست هیشکی نبود...

فکر میکنم دیروز همه اون لحظه ها رو خیلی خوب زندگی کردم که یاد عکس نیافتادم...



پ.ن: اینجا همه زندگی ام رو مینویسم دلیلی نداره اسم همسرم رو قایم کنم.آقای جوگندمی امیر است و نعم الامیر...

39 سالگی کمی جسور و خیلی باحال


با تو یادگیری یک حرفه و مهارت جدید را شروع کرده ام و امروز اولین نتیجه اش را دیدم. مثل زایش بی بدیل و زیبا بود. 

یکی از زیرنویس های فارسی فیلم بتمن 2022 با ادبیات و کلمات گولو نوشته شده است.


زندگی آرابسک

دارم جون میکنم. با تلاش . با مدام فکر کردن . با اکسل. دارم تلاش میکنم کیفیت زندگی مون رو بهتر کنم. فکر میکنم تلاش هام کمی شبیه دست و پا زدن به نظر می رسه ولی با حسینا حرف میزنم که همین تقلاها رو پربرکت کنه . اون میتونه. همه چی خوبه الحمدلله . فقط انگار باید لعاب زندگی رو بیشتر کنم . توکل و اطمینانم کمه.


پ.ن: کی به من گفت دیگه آسنترا نخور؟ مرض داشتم که فکر کردم بهش نیاز ندارم. 

عنوان نوشت: یه جور سبک موسیقی ترک هست. این روزها هی بیشتر میفهمم من ترک هستم. از تصور ترکی حرف زدن ترکی تفکر کردن ترکی زندگی کردن سر شوق میام.

سوال نوشت: اون دنیا کتابخونه داره؟ عاشق اینم برم ته ته ته کلمات رو دربیارم. برم زبانشناسی بخونم. این دنیا نمی رسم.

خوراک خرگوش



هنوزم اینجا برام جای امن و قدیمی هست. برای همین وقتی بعد مدتها غافگیر میشم و ذوق می کنم ، میام اینجا می نویسم که امروز وقتی رسیدم شرکت دیدم روی صندلی یه سبد پر از سبزیجات هیجان انگیز منتظرمه. 

فکر میکردم دیگه سورپرایزر نمیشم. شدم! و هی دارم خیار و گوجه و هویج میخورم و با خودم میخندم.

نازلی، همکار و دوست خوب خیلی نعمت بزرگیه. ممنونم