پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

پرنده گولو

آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می گیرد

The Struggle Is Real


 نشسته بودم پشت کامپیوتر، گرسنه ام بود، بعد افطار نای خوردن چیزی ندارم.دلم فقط نوشیدنی میخواهد. هوس گوجه کرده بودم و نان و چایی و کاکائو و همه چی. من بودم؟ یا موجود دیگری صبح بجای من از خواب بیدار شده بود؟ من بودم که با خودم گفتم که چی؟ کیف پولم را برداشتم که بروم از سوپر مارکت سالاد اولویه نامی نو بخرم و دو تا شکلات بادامی و بوشار ذرت و حتی میتوانستم طعمشان و عطرشان را حس کنم. آسانسور آماده در طبقه پنج ایستاده بود انگار همه عمرش منتظر بوده مرا ببرد همکف که قبل اینکه بفهمم چه میکنم رسیده باشم به سوپر مارکت. اصلا چرا باید روزه بگیرم؟ نتوانم همسرم را ببوسم  و توی خانه ی لاله ام معذب باشم و بعد افطار توان نداشته باشم. اصلا که چی؟که چی ؟ که چی؟

 از آسانسور تا در ساختمان هشت قدم راه است. توی قدم ششم اذان گفتند. من بیدار شد. کجا ایستاده بودم؟ میخواستم کجا بروم؟ دیشب حسینایم را به هشتاد و هشت بیت عاشقانه صدا  کرده بودم و حالا به لقمه ای نان... تا بفهمم چه شده قدم هایم به هشت رسید ولی برگشتم و تمام طول مسیر توی آسانسور آرزو کردم حسینا مرا ندیده باشد. مردم در خوابند، وقتی مردند بیدار میشوند. امروز به وقت اذان ظهر تهران من مُردم تا بدانم که همه دین و ایمانم توی این چند سال از تار عنکبوت هم بی ثبات تر بوده است.



پ.ن:دقیقا همان لحظه که فکر میکنی رهیده ای، دربندی .همان لحظه که کیفور تعهدت میشوی در حال خیانتی. همان دم که خوشبخت ترینی آبستن نکبت هستی...

نظرات 16 + ارسال نظر
سرن سه‌شنبه 14 خرداد 1398 ساعت 12:56 ق.ظ http://serendarsokoot.blogsky.com/

چه کیفی می کنم از تصور تو توی خونه ات. چه حظّی می برم از تصور همسرداری گولوی جانِ دلم.
چرا شیرینی جفت شدنت بی مزه نمی شه به کامم؟

سلام سرن من
فکر میکنی بالاخره کی بشه یه چایی کنارت نوش کنم و همه این چند وقته رو برات قصه بگم ؟
دلم برات بیش از توصیف تنگ شده

آفرین یکشنبه 12 خرداد 1398 ساعت 09:59 ق.ظ

سلام گولو جان، سلام پرنده جان ؛
من از خواننده های خیلی خاموشتم... گه گاهی برات کامن میذاشتم ولی خیلی میخوندمت... بی اغراق هر روز...
اما حدود سه سالی میشد که کمتر شده بود اونم بواسطه درگیری های زندگی... برات توی اینستا پیام دادم و ازونجا پیگیرت بودم...
تاااااا امروز که خیلی خیلی خیلی ناگهانی دوباره وبلاگت رو باز کردم و خوندمت...
انگار از دوست قدیمیم سالها خبر نداشتم...
خبر فوت پدرِ همسرِ محترم قلبم رو فشرد و نذاشت شیرینی خبر ازدواجت رو مزه مزه کنم... منم سه سال پیش درست وقتی فکر میکردم هیچکس منو همینجوری که هستم نمیخواد، بهترین و معمولی ترین آدم اومد سراغم و شد همسفرم... اما درست یک ماه قبل از عقد عشق ترین مادربرزگم برای همیشه رفت و نموند تا من خوشحال باشم... گولو... من مراسمم رو عقب انداختم اما هنوز بعد از سه سال عذاب وجدانِ لعنتی داره خفه م میکنه که اصلا چرا مراسم گرفتم...

گولویِ عشق، من همیشه با خوندنت جوون میگیرم... وقتایی که از حسینات حرف میزنی، ایمانم بیشتر میشه... بی اغراق بگم من خدا رو با تو بیشتر درک کردم...

از صمیم قلبم خوشحالم که همپا و یارت رو داری و باهم قدم برمیدارید توی این روزمرگی ها...
مطمئنم بهرترین ها برات رقم میخوره چون لایق هستی عزیزترین ندیده...

(ببخشید خیلی درهم نوشتم و پرحرفی کردم)

سلام
خیلی ممنونم آفرین جان
من همه ی حرفاتو قشنگ درک کردم و برام درهم برهم نبود
ممنونم که اینهمه حس خوب برام نوشتی

الهه جمعه 10 خرداد 1398 ساعت 10:43 ق.ظ

من آدمایی که یه راه اشتباهی رو میرن و بر میگردن رو دوست تر دارم.
به نظرم برگشت از یک کار بد سخت ار از انجام ندادنش ه گولو جون.

سلام
اون ادمها خودشون رو دوست تر ندارن
خیلی خجالت داره

سارا پنج‌شنبه 9 خرداد 1398 ساعت 04:34 ق.ظ

سلام گولوی لطیفم. دلیل این من جدید بهم ریختگی هورمون نبود؟

سلام
خوبی سارا جان؟
فکر نکنم

تیلوتیلو یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 06:24 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com


و چه زیبا میکشه و زنده میکنه
و چه زیبا میبره و برمیگردونه
و چه زیباتر فاصله ی کفر و ایمان را باریکتر از مو میکنه تا مهارت پیدا کنیم

سلام
بعضی مهارت ها پدر ادم رو درمیارن ولی

زیبایی اش بی نظیره

دخترچه‌ات شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 11:59 ب.ظ

سلام
بیا بغلم. بعد برو عقب. بعد من بیام بغلت.

سلام
چی بگم
بغلم کن

آدم چاق شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 11:15 ب.ظ

گلو این حال خوش شناخت و پشیمانیت را خریدارم. خیلی خیلی التماس دعا.

سلام خانوم عزیز
حال بدی بود
هنوز از یاداوری اش شرمنده هستم

نلیا جمعه 3 خرداد 1398 ساعت 03:21 ق.ظ

چقدر دوست داشتنی هستید چقدر قشنگ انچه در ذهنتون میگذره رو مینویسید من نوشته هاتونو خیلی دوست دارم

سلام نلیا جان
ممنونم از لطفت

بهار پنج‌شنبه 2 خرداد 1398 ساعت 10:08 ب.ظ

به نظرت اگه بگم به حال لحظه هات با حسینا حسودی میکنم خیلی بده؟

سلام بهار
همه مون از این لحظه ها داریم
لحظه هامون زیبا و دلمون مطمئن الهی

فاطمه چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 04:54 ب.ظ

همین حال ت هم دست خودشه.یوقتایی دلتو خالی میکنه هم از کفر هم از ایمان تا دقیقا فقط بری بسمت خودش و همونجا بین دو دستش موت کنی و بیدار شی.
پ.ن:بوسیدن باطل نمیکنه ها...بلعکس ماه رمضونا ی مزه دیگه هم داره اصن

سلام
حال همیشه ام دست خودشه
حال منه که گاهی دست خودم نیست


بوسیدن باطل نمیکنه
ولی کی با دهان روزه رغبت میکنه ؟
مگه اصل روزه عزلت از غیر حسینا نیست؟

خورشید چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 02:21 ب.ظ

سلام گولو جان
....اینکه دعا میکنیم خدایا مارا به چشم برهم زدنی به خودمون وامگذار.... و اینکه خدا میفرمایند همینکه بگین ایمان آورده اید کافیست، نخیرررررر ما شما را می آزماییم
التماس دعا

سلام
بله دقیقا همینطوره
این روزهای عزیز و قشنگ همدیگه رو دعا کنیم

تنها چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 01:26 ب.ظ http://letters-to-lord.blogfa.com

خوب می دانی که آنکه تو را کشت و دوباره زنده کرد و انکه تو را بیدار کرد حسینایت بود... قرار بود بچشی بی ثباتی را تا استوارتر شوی که شدی... مبارکت باشد

سلام
سالها قبل دخترکی با نام تنها برای من کامنت گذاشت
دخترچه ای که همه ی آهوهای دنیا در برابر زیبایی چشماش کم میارن
امروز اون دخترک یکی از عزیزان منه

نینا چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 12:26 ب.ظ

سلام گولو
شنیدی که حضرت بانو فاطمه دعا می‌کردند خدایا به من ایمان مستقر بده نه ایمان مستودع. یعنی نه ایمانی که هی میره و میاد.
اولین بار تو وبلاگ تو خوندم که چقدر از آونگ موندن میترسی. من خیلی وقتا ایمانم آونگیه گولو. برای هم دعا کنیم که ایمانمون محکم بشه،‌ موندنی بشه.
از وقتی با تو آشنا شدم، بارها مهمان دعاهام تو وقتهای خاص و مکانهای خاص شدی و من همیشه یکی از اولین دعاهام برای تو این بوده که به آرزوت برسی و ایمانت آونگی نباشه. تو هم برای من دعا کن لطفا، تو شبهای قدر دعام کن وقتهایی که زندگی این قدر درد داره، ایمانم را به ناامیدیم نفروشم.
روزه‌ها و ابیات عاشقانه‌ت قبولِ قبول.

سلام
چقدر زیبا گفتی
نینا انگار اساس دنیا بر اونگه

سمیه چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 10:57 ق.ظ

بابا سخت نگیرین هوس یه خوراکی کردینا بعدم احساس همه روزه دارا به ماه رمضون همینه کلشو غر بزنیم و خواب الود و خسته باشیم و اخرشم بگیم حیف شد تموم شد اخه خوب سخته خدایی روزای طولانی بچه کوجیک سحر پاشدن ظهر کم خوابیدن (البته شما که کلا تو تهران این آبشن ندارین)

سلام
در ظاهر هوس بود عزیزم
باطن رو متاسفانه من و حسینا میدونیم چقدر بدتر بود

آرام چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 10:19 ق.ظ

من وقتی به این حال رسیدم هر جا رفتم یه نشونه برام گذاشته بود که: لا تقنطوا ...

سلام
اشکم اومد که

فاطمه چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 12:29 ق.ظ

من خیلی دارم از اینها ، که کیفورتعهدم و ... اه

سلام
پس قشنگ درک کردی که چی میگم
خیلی تلخه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.